natasha


پنجشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۷

بعد از مدتها ددي جان سري زد به وبلاك من و خواست كه كمي بنويسد.
اما فقط براي اينكه بنويسد تا بگويد هست.
ددي ميگه من ديگه وقت ندارم به جاي تو بنويسم و حالا كه ميتوني با كامپيوتر كار كني ، اگه دلت خواست مي توني خودت ادامه بدي .
ددي جان ميگه چقدر شيرين و قشنگه كه خاطراتش رو مرور ميكنه و حالا ميبينه كه خودم ميتونم بشينم پشت كامپيوتر و وبلاگم رو كه يادگار ددي جانه خودو بروز كنم .فكر كنم براي من هم قشنگ باشه.
دوستان خوب عزيز زيادي به من محبت داشتند و برام پيغام گذاشتند ،به همه عزيزان سلام و درود مي فرستم و از وجود پر بركتشون سر شار از عشق و شادماني ميشم .
راستي شما خاطراتتون رو كجا مي نويسيد؟

برچسب‌ها:




........................................................................................

یکشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۴

مامانم ديروز همينجوري كه داشت خونه تكوني ميكرد به ددي گفت:"بايد براي تابستون قرص برنج بخريم ."م
من هم كه داشتم گوش مي كردم گفتم :"قرص ايكس بگيريد".م
ددي گفت خانم شنيدي ناتاشا چي ميگه؟
مامانم : " چي ميگه؟؟؟؟"م
ددي :" ميگه قرص ايكس"
من هم توضيح دادم :" آره از همون قرصهاي ايكس كه تو پارتي مي خورن!!!!"م
مامانم و ددي از تعجب دهنشون نيم متر باز مونده بود و براي چند ثانيه مكث كردند و با هم پرسيدند :"تو بچه پنج ساله ايكس رو از كي ياد گرفتي"
ددي گفت :بابا از اين بچه هاي دور و زمونه و زد زير خنده.
بابا ايكس مگه خنده داره؟



........................................................................................

شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۴


و اين هم آخرين عكس من در 4 سال و 9 ماهگيم.



........................................................................................

یکشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۴

دوشنبه 30 خرداد هشتادوچهار
اين سطور ساخته ذهن خودم رو همين طور كه زمزمه مي كردم مامانم نوشت و داد به ددي و اون هم تو اين وبلاگ وارد كرد.(دلش خوشه ها)نه؟

اين نوشته ها تقديم به مامان خوبم

ما گلهاي ناز و زيبا شاد مي مانيم
اما بعضي ها بي تاب در شهر بستني ها
گلها در شهر بستني ها
بعضي تيغ دارند ،بعضي بي تيغند
ما انسانها شهر پر از گل داريم
چونكه ما دوست داريم گلهاي قشنگ ، رنگ و وارنگ
زرد آبي قرمز يا رنگ بنفش
در شهر بستني ها قيفي چوبي در ابر ها
با بستني نوني آب مي خواهند آن بالا
ما دوست داريم گلها و بستني را و مادر خوبمان را



........................................................................................

چهارشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۴

پنجشنبه 5 خرداد 84
ددي آب ميخوام!!!م
ددي رفت يه ليوان آب برام آوردو به من داد.من وقتي آب رو خوردم گفتم:م
"ننت به يزيد"
ددي با تعجب گفت چي ناتاشا؟
گفتم تو تلويزيون عمو پورنگ ياد داده كه هر وقت آب مي خوريد بگيد
ننت به يزيد ". ؟
ددي همون طور كه از خنده روده بر شده بود(و من نمي دونستم چرا ميخنده !؟) گفت آها از تلويزيون ياد گرفتي
بعد ددي به مامانم گفت خانوم ببين چه چيز هايي رو به بچه ها ياد ميدن.اين كلمه "لعنت" براي من هم تلفظش سخته چه برسه به بچه ها
مامانم گفت خوب درستش رو بهش بگو .
ددي گفت :"ول كن خانوم بزار همين رو بگه بعد خودش ميفهمه.اصلا به عمو پورنگ ميگيم يك كم آروم تر تلفظ كنه تا بچه ها بهتر بفهمند.خوب بچه حق داره كلمه لعنت نشنيده تا حالا.
من همينجوري كه به حرفاشون گوش مي كردم يه قلپ ديگه آب خوردم و گفتم .
ننت به يزيد
شما ميدونيد درستش چيه و معنيش يعني چي؟



........................................................................................

سه‌شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۳

سه شنبه 18 اسفند 83
عجب معلمهايي پيدا ميشن؟؟؟؟
خوب به سلامتي سطح اول انگليسي رو با نمره عالي پاس كردم و خودم رو براي شركت در لول جديد آماده كردم.
هفته پيش كه در اولين جلسه سطح دوم كلاس انگليسي با معلم جديد شركت كردم،وقتي اومدم خونه سر ميز شام در جواب ددي كه از من پرسيي:"ناتاشا جان معلم جدييدت چطوره خوبه؟"م
من با گريه جواب دادم:"ديگه نمي خوام برم سر كلاس ددي جااااااااااان"م
ددي و مامانم كه هاج و واج منو نگاه ميكردن تعجب كردند.چون من عاشق كلاسهام بودم و اين حرف از من باعث تعجبشون شد.با هم پرسيدن:"مگه چي شده ؟؟"م
من هم گفتم :"آخه معلممون سر من داد زد"م
م---چرا؟
م-:"آخه من فقط داشتم انگشتام رو ميشمردم اون داد زد كه با انگشتات بازي نكن، خيلي بدم اومممممممممد"و گريه رو ادامه دادم
مامان بهم گفت دخترم هيچ كس حق نداره سرت داد بزنه و مامانم گفت كه با مدير اونجا صحبت خواهد كرد.
ديروز كه جلسه دوم بود به معلممون گفتم:"خانم"م
گفت:"بله؟؟؟"م
خيلي رك گفتم شما حق نداشتيد سر من داد بزنيد
معلممون از تعجب دهنش باز مونده بود پرسيد:"من كجا سرت داد زدم؟"م
من كه فكر كردم يادش رفته تو ضيح دادم :"همون روزكه با دستم بازي مي كردم دادزدي!!!!! "م
مثل اين كه يهو يادش افتاده فوري من رو بوسيد و بغل كرد و به من گفت معذرت مي خوام.ديگه تكرار نميشه ببخشيد.
من هم گفتم باشه بخشيدمت
عصر كه اين موضوع رو براي ددي تعريف كردم ددي خيلي خوشحال شد و من رو بوسيد و گفت آفرين دختر خوبم.اين درسته.خوب حرفت رو زدي.

ددي ميگه تو خيلي ركي.
شما هم رك هستين.حرفتون رو راحت ميزنين يا نه؟
اصلا خوبه آدم رك باشه؟؟؟؟؟؟



........................................................................................

چهارشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۳

چهارشنبه 18آذر هشتاد و سه
پريروز يعني 16 آذر روز تولد من بود .به همين خاطر يه جشن تولد چهار سالگيم رو گرفتم و كلي صاحب كادو شدم..ددي بعد از چند مدت كه به اينجا سرزده با تعجب گفت كه خيلي بلاگر محيطش رو عوض كرده و سر و سامون داده.حالا از خاطراتم كمتر مينويسه ...
چند وقت پيش با مامانم رفته بوديم مولودي
خانومه ميخوند و بقيه دست ميزدند.همه خوشحال بودند اما كسي تكون نمي خورد.
به مامانم گفتم :مامان چرا كسي نميرقصه پس اينا كي بلند ميشن برقصن؟
كه مامانم و چند نفري اون دور و برا كلي خند شون گرفت.
با اين حال من گفتم با اين آهنگ ميخوام برقصم و يه كم حركت موزون انجام دادم.
خوب اينها كه دست ميزنن بايد يكي ميرقصيد ديگه.










........................................................................................

شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۳

اما از قرار گروه كه من خيلي كيف كردم .چون علاوه بر اين كه كلي بازي كردم با يه دختر خوب ناز نازي و خوشگل به نام "نسترن" دوست شدم
و كلي هم با اون بازي كردم.
ديروز به مامانم ميگفتم :" مامان راستي نسترن خيلي دختر خوبي بود ها :"م
مامانم هم گفت :"بله دخترم:"م
به مامانم گفتم :" بازم بريم پيش نسترن با هم بازي كنيم؟"م
مامانم هم گفت:" باشه"م.
اما كي؟ نميدونم.
شما ميدونيد؟
.....................
ددي ميگه :"ناتاشا تو خيلي ركي و حرف هات رو راحت ميزني.
ماجرا از اين قراره كه رفته بوديم خونه يكي از فاميلها و بعد از شام گفتم :"آقاي ....غذاي شما خيلي بد مزه بود ها!؟!؟!؟"
آقاي ...كه مونده بود چي بگه گفت از چي خوشت نيومد ناتاشا جان
من هم راحت گفتم از برنج خيلي بد مزه بود.گوشتش هم همينطور.
حالا ددي همينطور هاج وواج مونده كه نكنه اين ها فكر هايي بكنن و آقاي .... هم كلي خندش گرفته بود .م
موقع برگشت ددي گفت :" ناتاشا جان تو كه تا حالا الكي حرفي نميزدي ،منظورت از اينكه گفتي غذا بد بود چي بود .اين بار همينطوري الكي گفتي ؟به نظر من كه غذا خوشمزه بود و اشكالي نداشت.
به ددي گفتم ببين ددي اون غذا با غذاي مامانم خيليي فرق داشت.(و من تازه كلمه ترجيح رو ياد گرفته بودم كه اينجا استفاده كردم)من تنجيح
مي دم غذاي مامانم رو بخورم و اصلا از اون خوشم نيومد.
ددي كه مونده بود كه اين كلمات رو از كجا ميارم گفت :"پدر سوخته اين حرفها رو از كجا ياد گرفتي؟"م
منم گفتم :"ددي ...پدر سوخته حرف بديه"م
راستي چقدر بايد به اين بزرگ تر ها بايد حرف ياد داد.تا زه اين ها ادعاشون ميشه مي خوان ما رو تربيت كنن.م
مگه نه؟



........................................................................................

سه‌شنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۲

راستي سال نو رو به همه دوستان و عزيزان تبريك ميگم.اميد وارم سال خوب پر بار و بي دردسري رو داشته باشين.
سال نو به همه والدين ايراني و بچه هاشون مبارك.



چهارشنبه 27 اسفند ماه 82
هوا برفيه و چند روزيه برف مي باره.بعد از يه مدت كه هوا حسابي گرم شده بود و تابستون رو تداعي مي كرد، اين برف حسابي مي چسبه .حداقل اينكه بهار رو ميشه بعد از اون حس كرد.
ديشب رفتيم چهارشنبه سوري.ددي ميگه يادش بخير چهارشنبه سوري هاي قديم حال و هواي بهتري داشت.مردم با صفا و مهربوني آتيش روشن ميكردن (اون هم با بوته كه همه جا مي فروختن نه با درخت و چوب در و ..)و بعد از نيم ساعت تا يه ساعت اتيش بازي بي خطر همه ميرفتن خونشون يا به مهموني و جوونها بااداي رسم هاي با مزه قاشق زني چه دختر و چه پسر به جاي مزاحمت و آزار يكديگه و ترسوندن هم با مواد منفجره و خطر ناك و آتش زا با هم صفا مي كردن و از يه شب به خاطر موندني لذت مي بردن.
اه كه همه اون صفا و صميميت ها جاشون رو دادن به مردم آزاري و رعب و ترس و لذت بردن از آزار ديگرون.تا جايي كه اگه نيرو هاي انتظامي نباشن جوونهاي لا ابالي حد و حريمشون رو نمي شناسن و از همه بدتر حريم و حرمت ديگران رو هم احترام نمي گذارن...
سرتون رو درد اوردم
رفتيم بيرون .تا دو تا ترقه وحشتناك دور و برمون انداختن من از صداي ناهنجارش ناراحت شدم و به مامان و ددي گفتم بريم خونه .من دوست ندارم.ببين چه كرده اند كه شادي و جشن جاشو داده به ترس و رعب و وحشت.كدوم خوبه يه رسم و سنت اروم و بي درد سر يا يه .......
....
ديروز ددي عطسه كرد.صداي عطسه اش با زمان ديگه تفاوت داشت .انگار جلوي اون رو گرفته بود تا صداش من رو بيدار نكنه.اما من كه بيدار بودم به مامانم گفتم :" مامان ، ددي عطسه اش رو عوض كرده."
مامانم به ددي گفت :"ببين بچه ات چي ميگه.ميگه عطسه ات رو عوض كردي؟"
ددي به شوخي گفت :"آره اون عطسه صداش بلند بود يه عطسه جديد خريدم"م
من هم بهش گفتم :"خوب حالا كه خريدي يه دونه مثل مال من مي خريدي . اخه اين هم خيلي صداش خوب نيست"م
ددي گفت :" ناتاشا جان مثل مال شما پيدا نميشه وگرنه ميخريدم"م
اين بزرگها هم عجب حرفهاي چرتي ميزنن ها.م
عطسه شما چه جوريه؟ها؟



........................................................................................

چهارشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۲

چهارشنبه دهم ديماه هشتادودو
ددي ديروز مي خواست به مامانم تو درست كردن سالاد كمك كنه.
براي همين تمام وسايل سالاد رو ريخت جلوش .كاهو و خيار و گوجه فرنگي و كمي هويچ و خلاصه هرچي به فكرش مي رسيد .اگه مامانم جلوش رو نگرفته بود فكر كنم سيب زميني و كيوي و شلغم رو هم مياورد.
بعد رفت تا با رنده آلماني كه خيلي تيزه اونها رو خورد كنه.
لازم به ذكره كه اين رنده ها مهارت خاص خودش رو مي طلبه و هنگام استفاده از اونها بايد خيلي مواظب بود.
تا ددي رنده رو برداشت به اون گفتم :"ددي ، دست نزن دستت رو مي بري ها"م
ددي با غرور آميخته به اعتماد به نفس سرش رو بالا گرفت و با خنده تمسخر آميزي به من گفت:" نه دخترم من مواظبم .آخه من بزرگ شدم .ما به تو ميگيم به خاطر اينه كه تو كوچولويي و هنوز تجربه استفاده از اين ابزار رو نداري و بايد بيشتر مواظب باشي"م
من هم ديگه جوابش رو ندادم و همون جوري كه روي مبل لم داده بودم كاتون رو تو تلويزيون نگاه كردم.
آخر هاي سالاد درست كردن ددي بود كه يهو شنيديم ددي ميگه :"آخ"م
مامانم گفت چي شده ؟ دستت رو بريدي؟
ددي كه داشت سعي مي كرد جلوي خونريزي شديدش رو بگيره به آرومي (طوري كه من نشنوم گفت آره انگشتم رو بريدم)م
من هم همون طور كه داشتم كارتون رو مي ديدم سرم رو به طرف ددي برگ ردوندم و با اعتماد به نفس قوي و با خونسردي به ددي گفتم :"نگفتم دستت رو مي بري!"و به كارتون ادامه دادم.
در اين لحظه ددي و مامانم كه از رفتار من خندشون گرفته بود كلي خنديدند و ددي همون طور كه انگشتش رو قشار مي داد تا جلوي خونريزي رو بگيره اومد و من رو ماچ كرد.
و من تو دلم مي گفتم :"چرا بزرگتر ها فقط انتظار دارن ما حرفشون رو گوش كنيم اما اونها به حرف حساب ما گوش نمي كنن؟"م
راستي شما خودتون در مورد خودتون چي فكر ميكنين .آيا شما بزرگ شدين؟



........................................................................................

دوشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۲

سه شنبه يازدهم آذر هشتاد ودو
واي كه ديروز چي كشيدم.منظورم نقاشي نيست كه.درد كشيدم، سوختم آتيش گرفتم.
قضيه از اين قراره كه از قيافه فلفل خوشم اومد.سبز خوشرنگ.
مامانم گفت :"ناتاشا به اونا دست نزن اذيتت ميكنن.حساسيت ايجاد مي كنه.دستت رو ميسوزونه ها"
من هم كه تازگيها يه اخلاق غد پيدا كردم با اعتماد به نفس گفتم:"خوب حساسيت بذاره.بسوزونه.اصلا دلم ميخواد بسوزونه.
بگذريم كه فلفل ها رو حسابي مچاله كردم و بعد چشمم رو كه با دستم خاروندم يه كم چشمم سوخت.
اولش هيچي نگفتم و رفتم يه دستمال برداشتم و با اون چشمام رو مالوندم.اما سوزشش بيشتر ميشد.بعد داد زدم :ددي چشمم ميسوزه
ددي تا من رو ديد فهميد كار فلفل هاست فوري برداشت و من رو برد لب دستشويي و چشم هام رو شست.
اما چشمتون روز بد نبينه كه دردش بيشتر شد و بيشتر سوخت.
همينطور گريه ميكردم و با حوله صورتم رو خشك مي كردم كه مامانم با هول و ترس من رو تو بغلش گرفت.ولي مگه سوزش تموم ميشد.
همينطور كه تو بغل مامانم بودم التماس مي كردم كه:مامان چشمام ميسوزن."
مامانم ديگه نمي دونست چي كار كنه نگاه كرد تو چشمام و ديد حسابي سرخ شدند.
باز گريه كردم و گفتم:"مامان ديگه نمي تونم بازي كنم، ددي ديگه نمي تونم بخوابم"
واي اينو كه گفتم مامانم جيگرش آتيش گرفت ددي گفت ببريمش دكتر.مامانم نمي دونست چي كار كنه فقط فوري با زبونش چشمام رو ليسيد.
عجيب بود كه بلافاصله درم تموم شد و سوزش چشمم از بين رفت.اصلا انگار چيزي نبوده.و ديگه ساكت شدم.
مامانم ميگفت تلخي و تندي فلفل ها رو با زبونش حس كردو حتي زبونش كمي سوخت.
ددي مي گفت من كه به فكرم نمي رسيد همچين كاري بكنم.
مامانم گفت:" من اصلا فكر نكردم.فقط حس غريزي بود".م
ولي عجب دردي كشيدم ها.
مامانم ميگه آخر اين هفته من سه سالم تموم ميشه.مي خواد برام جشن تولد بخره.من هم سعي ميكنم زياد لخت نگردم تا سرما نخورم.آخه من جشن تولد دوست دارم.
جاي همه شما دوستان خوب و عزيزم رو خالي ميكنم.م



........................................................................................

سه‌شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۲

سه شنبه سيزدهم آبان 82
مامان و ددي چند تا كتاب شعر و نقاشي به مناسبت روز جهاني كودك برام خريدند و به رسم يادگاري هر كدومشون چند خطي تو صفحه اولش برام نوشتن و اون روز رو به من تبريك گفتند.
قبل از اون هم كتاب زياد داشتم و از اونها هم خوشم ميومد ولي اين كتاب ني ني كوچولو برام جالب تر بود بطوري كه ازمامانم مي خواستم شعر هاش رو برام بخونه .خلاصه اينكه چند تا شعر هاش رو حفظ كردم.
يه روز كه ددي خونه بود كتاب رو جلو ددي گذاشتم و گفتم بخون تا اول شعر رو خوند من دستم رو گذاشتم رو دهنش و گفتم خودم مي خونم بعد همه شعر رو خوندم. موضوع شعر اين بود كه ني ني ني كوچولو درخت سيبي داشت كه خيلي دوستش داشت
و هنگام پاييز وقتي برگهاي درخت مي ريختن ني ني كوچولو غصه مي خورد و با چسب برگها
رو به درخت مي چسبوند اما باز هم برگ هاي درخت يكي يكي مي ريختند
كه مامان ني ني كوچولو به اون ميگه
و وقتي به آخر شعر نزديك مي شدم با صداي بلند خوندم)م:)
غصه نخور عزيزم ،
بهار مياد دوباره
براي اين درختت
برگهاي نو مياره

وقتي كه خوندن من تموم شد ددي محكم دست زد و بلند گفت براي ناتاشا دست بزنيد
و به من هم گفت دست بزن ناتاشا.
من هم با اعتراض گفتم:
من چرا دست بزنم؟من خوندم شما دست بزنيد.
ددي كه با تعجب نگاه مي كرد و از حماقت خودش خندش گرفته بود منو بوس كرد و گفت :"راست ميگي تو خوندي من تشويق مي كنم" و دوباره دست زد.
راستي ددي فكر ميكنه من هنوز بچه ام ؟من ديگه بزرگ شدم ديگه داره سه سالم ميشه.



........................................................................................

دوشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۲

سه شنبه هشتم مهرماه 82
بابا اين ددي ما جونمون رو به لبمون ميرسونه ميخواد دو كلمه بنويسه.
بگذريم.....
ددي ميگفت اين ورووجك هاي نسل جديد خيلي زود با تكنولوژي آشنا ميشن و ميتونن از اونها خوب استفاده كنند.
مثل استفاده از ريموت كنترل، تلفن بيسيم ،موبايل، و كامپيوتر و.....
...
ديروز ددي ميخواست راديو پخش ماشين بابايي كه تازه از كمپاني تحويل گرفته بود رو روشن كنه .و من هم كنارش نشسته بودم ...بعد ديدم ميگه :"اي بابا اينا هر روز يه جورشو مي سازن...اين ديگه چه جوري روشن ميشه؟؟؟؟"م
كه من برگشتم گفتم :"روشن؟"
ددي گفت :"آره دخترم"
من هم فورا دكمه "src" رو بهش نشون دادم گفتم اينه
ددي گفت راست ميگي اين رو بزنم ببينم چيه .ددي تا اون رو زد راديو روشن شد.
ددي كه هم خوشحال شده بود و هم از اينكه من اون رو نشونش داده بودم تعجب كرده بود با خوشحالي به من گفت:"ناتاشا تو حرف نداري
در اين لحظه من با تعجب داد زدم:"من حرف ندارم؟؟؟؟؟؟!!!! من حرف دارم."م
بعد ددي دوباره خندش گرفت و گفت بله دخترم تو حرف داري خيلي هم حرف داري.م
من هم با سرم تاييد كردم.
راستي شما حرفي دارين؟



........................................................................................

یکشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۲

يكشنبه شانزده شهريور هشتاد ودو
فعلا يه چند روزيه كه فرم نظر خواهي ما خراب شده و من هم از آرشيو آدرس دوستاني كه به من سرزده بودن محرومم.
ولي آقا .....طبق يه برنامه ريزي قول داده تا يه هفته ديگه اين فرم نظرخواهي دوباره راه بيوفته.
پس من تا بعد صبر ميكنم.

راستي روزهاي اول مهد كودك رفتن من براي ددي ومامانم خيلي جالب بود خصوصا وقتي كه اونها تا مهد دنبالم ميومدن و وقتي من مهد رو ميديدم بدون خداحافظي از اونها مي دويدم توي مهد تا با دوستام بازي كنم.حتي پشت سرم رو هم نگاه نمي كردم ..م
و ددي مي گفت چه جالب ، اينقدر كه مهد رو دوست داره ديگه مامانش رو هم فراموش ميكنه.م
ددي گفت :"با ديدن اين صحنه ياد روز هاي اول مهر كه ميرفتم دبستان افتادم"م.
راستي اولين روز رفتن به مدرستون رو يادتونه؟



........................................................................................