natasha


شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۳

اما از قرار گروه كه من خيلي كيف كردم .چون علاوه بر اين كه كلي بازي كردم با يه دختر خوب ناز نازي و خوشگل به نام "نسترن" دوست شدم
و كلي هم با اون بازي كردم.
ديروز به مامانم ميگفتم :" مامان راستي نسترن خيلي دختر خوبي بود ها :"م
مامانم هم گفت :"بله دخترم:"م
به مامانم گفتم :" بازم بريم پيش نسترن با هم بازي كنيم؟"م
مامانم هم گفت:" باشه"م.
اما كي؟ نميدونم.
شما ميدونيد؟
.....................
ددي ميگه :"ناتاشا تو خيلي ركي و حرف هات رو راحت ميزني.
ماجرا از اين قراره كه رفته بوديم خونه يكي از فاميلها و بعد از شام گفتم :"آقاي ....غذاي شما خيلي بد مزه بود ها!؟!؟!؟"
آقاي ...كه مونده بود چي بگه گفت از چي خوشت نيومد ناتاشا جان
من هم راحت گفتم از برنج خيلي بد مزه بود.گوشتش هم همينطور.
حالا ددي همينطور هاج وواج مونده كه نكنه اين ها فكر هايي بكنن و آقاي .... هم كلي خندش گرفته بود .م
موقع برگشت ددي گفت :" ناتاشا جان تو كه تا حالا الكي حرفي نميزدي ،منظورت از اينكه گفتي غذا بد بود چي بود .اين بار همينطوري الكي گفتي ؟به نظر من كه غذا خوشمزه بود و اشكالي نداشت.
به ددي گفتم ببين ددي اون غذا با غذاي مامانم خيليي فرق داشت.(و من تازه كلمه ترجيح رو ياد گرفته بودم كه اينجا استفاده كردم)من تنجيح
مي دم غذاي مامانم رو بخورم و اصلا از اون خوشم نيومد.
ددي كه مونده بود كه اين كلمات رو از كجا ميارم گفت :"پدر سوخته اين حرفها رو از كجا ياد گرفتي؟"م
منم گفتم :"ددي ...پدر سوخته حرف بديه"م
راستي چقدر بايد به اين بزرگ تر ها بايد حرف ياد داد.تا زه اين ها ادعاشون ميشه مي خوان ما رو تربيت كنن.م
مگه نه؟



........................................................................................