natasha |
چهارشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۲
● چهارشنبه دهم ديماه هشتادودو
ددي ديروز مي خواست به مامانم تو درست كردن سالاد كمك كنه. براي همين تمام وسايل سالاد رو ريخت جلوش .كاهو و خيار و گوجه فرنگي و كمي هويچ و خلاصه هرچي به فكرش مي رسيد .اگه مامانم جلوش رو نگرفته بود فكر كنم سيب زميني و كيوي و شلغم رو هم مياورد. بعد رفت تا با رنده آلماني كه خيلي تيزه اونها رو خورد كنه. لازم به ذكره كه اين رنده ها مهارت خاص خودش رو مي طلبه و هنگام استفاده از اونها بايد خيلي مواظب بود. تا ددي رنده رو برداشت به اون گفتم :"ددي ، دست نزن دستت رو مي بري ها"م ددي با غرور آميخته به اعتماد به نفس سرش رو بالا گرفت و با خنده تمسخر آميزي به من گفت:" نه دخترم من مواظبم .آخه من بزرگ شدم .ما به تو ميگيم به خاطر اينه كه تو كوچولويي و هنوز تجربه استفاده از اين ابزار رو نداري و بايد بيشتر مواظب باشي"م من هم ديگه جوابش رو ندادم و همون جوري كه روي مبل لم داده بودم كاتون رو تو تلويزيون نگاه كردم. آخر هاي سالاد درست كردن ددي بود كه يهو شنيديم ددي ميگه :"آخ"م مامانم گفت چي شده ؟ دستت رو بريدي؟ ددي كه داشت سعي مي كرد جلوي خونريزي شديدش رو بگيره به آرومي (طوري كه من نشنوم گفت آره انگشتم رو بريدم)م من هم همون طور كه داشتم كارتون رو مي ديدم سرم رو به طرف ددي برگ ردوندم و با اعتماد به نفس قوي و با خونسردي به ددي گفتم :"نگفتم دستت رو مي بري!"و به كارتون ادامه دادم. در اين لحظه ددي و مامانم كه از رفتار من خندشون گرفته بود كلي خنديدند و ددي همون طور كه انگشتش رو قشار مي داد تا جلوي خونريزي رو بگيره اومد و من رو ماچ كرد. و من تو دلم مي گفتم :"چرا بزرگتر ها فقط انتظار دارن ما حرفشون رو گوش كنيم اما اونها به حرف حساب ما گوش نمي كنن؟"م راستي شما خودتون در مورد خودتون چي فكر ميكنين .آيا شما بزرگ شدين؟ □ نوشته شده در ساعت ۲:۲۱ قبلازظهر توسط natasha
........................................................................................ دوشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۲
● سه شنبه يازدهم آذر هشتاد ودو
واي كه ديروز چي كشيدم.منظورم نقاشي نيست كه.درد كشيدم، سوختم آتيش گرفتم. قضيه از اين قراره كه از قيافه فلفل خوشم اومد.سبز خوشرنگ. مامانم گفت :"ناتاشا به اونا دست نزن اذيتت ميكنن.حساسيت ايجاد مي كنه.دستت رو ميسوزونه ها" من هم كه تازگيها يه اخلاق غد پيدا كردم با اعتماد به نفس گفتم:"خوب حساسيت بذاره.بسوزونه.اصلا دلم ميخواد بسوزونه. بگذريم كه فلفل ها رو حسابي مچاله كردم و بعد چشمم رو كه با دستم خاروندم يه كم چشمم سوخت. اولش هيچي نگفتم و رفتم يه دستمال برداشتم و با اون چشمام رو مالوندم.اما سوزشش بيشتر ميشد.بعد داد زدم :ددي چشمم ميسوزه ددي تا من رو ديد فهميد كار فلفل هاست فوري برداشت و من رو برد لب دستشويي و چشم هام رو شست. اما چشمتون روز بد نبينه كه دردش بيشتر شد و بيشتر سوخت. همينطور گريه ميكردم و با حوله صورتم رو خشك مي كردم كه مامانم با هول و ترس من رو تو بغلش گرفت.ولي مگه سوزش تموم ميشد. همينطور كه تو بغل مامانم بودم التماس مي كردم كه:مامان چشمام ميسوزن." مامانم ديگه نمي دونست چي كار كنه نگاه كرد تو چشمام و ديد حسابي سرخ شدند. باز گريه كردم و گفتم:"مامان ديگه نمي تونم بازي كنم، ددي ديگه نمي تونم بخوابم" واي اينو كه گفتم مامانم جيگرش آتيش گرفت ددي گفت ببريمش دكتر.مامانم نمي دونست چي كار كنه فقط فوري با زبونش چشمام رو ليسيد. عجيب بود كه بلافاصله درم تموم شد و سوزش چشمم از بين رفت.اصلا انگار چيزي نبوده.و ديگه ساكت شدم. مامانم ميگفت تلخي و تندي فلفل ها رو با زبونش حس كردو حتي زبونش كمي سوخت. ددي مي گفت من كه به فكرم نمي رسيد همچين كاري بكنم. مامانم گفت:" من اصلا فكر نكردم.فقط حس غريزي بود".م ولي عجب دردي كشيدم ها. مامانم ميگه آخر اين هفته من سه سالم تموم ميشه.مي خواد برام جشن تولد بخره.من هم سعي ميكنم زياد لخت نگردم تا سرما نخورم.آخه من جشن تولد دوست دارم. جاي همه شما دوستان خوب و عزيزم رو خالي ميكنم.م □ نوشته شده در ساعت ۱۰:۱۷ بعدازظهر توسط natasha
........................................................................................ سهشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۲
● سه شنبه سيزدهم آبان 82
مامان و ددي چند تا كتاب شعر و نقاشي به مناسبت روز جهاني كودك برام خريدند و به رسم يادگاري هر كدومشون چند خطي تو صفحه اولش برام نوشتن و اون روز رو به من تبريك گفتند. قبل از اون هم كتاب زياد داشتم و از اونها هم خوشم ميومد ولي اين كتاب ني ني كوچولو برام جالب تر بود بطوري كه ازمامانم مي خواستم شعر هاش رو برام بخونه .خلاصه اينكه چند تا شعر هاش رو حفظ كردم. يه روز كه ددي خونه بود كتاب رو جلو ددي گذاشتم و گفتم بخون تا اول شعر رو خوند من دستم رو گذاشتم رو دهنش و گفتم خودم مي خونم بعد همه شعر رو خوندم. موضوع شعر اين بود كه ني ني ني كوچولو درخت سيبي داشت كه خيلي دوستش داشت و هنگام پاييز وقتي برگهاي درخت مي ريختن ني ني كوچولو غصه مي خورد و با چسب برگها رو به درخت مي چسبوند اما باز هم برگ هاي درخت يكي يكي مي ريختند كه مامان ني ني كوچولو به اون ميگه و وقتي به آخر شعر نزديك مي شدم با صداي بلند خوندم)م:) غصه نخور عزيزم ، بهار مياد دوباره براي اين درختت برگهاي نو مياره وقتي كه خوندن من تموم شد ددي محكم دست زد و بلند گفت براي ناتاشا دست بزنيد و به من هم گفت دست بزن ناتاشا. من هم با اعتراض گفتم: من چرا دست بزنم؟من خوندم شما دست بزنيد. ددي كه با تعجب نگاه مي كرد و از حماقت خودش خندش گرفته بود منو بوس كرد و گفت :"راست ميگي تو خوندي من تشويق مي كنم" و دوباره دست زد. راستي ددي فكر ميكنه من هنوز بچه ام ؟من ديگه بزرگ شدم ديگه داره سه سالم ميشه. □ نوشته شده در ساعت ۵:۲۲ قبلازظهر توسط natasha
........................................................................................ دوشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۲
● سه شنبه هشتم مهرماه 82
بابا اين ددي ما جونمون رو به لبمون ميرسونه ميخواد دو كلمه بنويسه. بگذريم..... ددي ميگفت اين ورووجك هاي نسل جديد خيلي زود با تكنولوژي آشنا ميشن و ميتونن از اونها خوب استفاده كنند. مثل استفاده از ريموت كنترل، تلفن بيسيم ،موبايل، و كامپيوتر و..... ... ديروز ددي ميخواست راديو پخش ماشين بابايي كه تازه از كمپاني تحويل گرفته بود رو روشن كنه .و من هم كنارش نشسته بودم ...بعد ديدم ميگه :"اي بابا اينا هر روز يه جورشو مي سازن...اين ديگه چه جوري روشن ميشه؟؟؟؟"م كه من برگشتم گفتم :"روشن؟" ددي گفت :"آره دخترم" من هم فورا دكمه "src" رو بهش نشون دادم گفتم اينه ددي گفت راست ميگي اين رو بزنم ببينم چيه .ددي تا اون رو زد راديو روشن شد. ددي كه هم خوشحال شده بود و هم از اينكه من اون رو نشونش داده بودم تعجب كرده بود با خوشحالي به من گفت:"ناتاشا تو حرف نداري"م در اين لحظه من با تعجب داد زدم:"من حرف ندارم؟؟؟؟؟؟!!!! من حرف دارم."م بعد ددي دوباره خندش گرفت و گفت بله دخترم تو حرف داري خيلي هم حرف داري.م من هم با سرم تاييد كردم. راستي شما حرفي دارين؟ □ نوشته شده در ساعت ۹:۵۸ بعدازظهر توسط natasha
........................................................................................ یکشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۲
● يكشنبه شانزده شهريور هشتاد ودو
فعلا يه چند روزيه كه فرم نظر خواهي ما خراب شده و من هم از آرشيو آدرس دوستاني كه به من سرزده بودن محرومم. ولي آقا .....طبق يه برنامه ريزي قول داده تا يه هفته ديگه اين فرم نظرخواهي دوباره راه بيوفته. پس من تا بعد صبر ميكنم. راستي روزهاي اول مهد كودك رفتن من براي ددي ومامانم خيلي جالب بود خصوصا وقتي كه اونها تا مهد دنبالم ميومدن و وقتي من مهد رو ميديدم بدون خداحافظي از اونها مي دويدم توي مهد تا با دوستام بازي كنم.حتي پشت سرم رو هم نگاه نمي كردم ..م و ددي مي گفت چه جالب ، اينقدر كه مهد رو دوست داره ديگه مامانش رو هم فراموش ميكنه.م ددي گفت :"با ديدن اين صحنه ياد روز هاي اول مهر كه ميرفتم دبستان افتادم"م. راستي اولين روز رفتن به مدرستون رو يادتونه؟ □ نوشته شده در ساعت ۴:۳۶ قبلازظهر توسط natasha
........................................................................................ چهارشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۲
● عجب حرفهايي ميزنن اين بزرگتر ها.
ديروز مامانم از دستم عصباني شد و داد زد :"اگه يه بار ديگه اين كار رو بكني پدرتو در ميارم"م من با تعجب پرسيدم :"پدر منو؟!؟!؟!؟"؟ مامانم جواب داد:بله پدر تو رو بعد من پرسيدم :"يعني بابايي رو؟!؟ مامانم گفت :"آره"م من هم پرسيدم :"پس ماماني چي .ماماني رو هم برام در بيار."م در اين لحظه ددي كه نمي خواست من خندش رو ببينم (ظاهرا به خاطر مسايل تربيتي) يهو از خنده منفجر شدو حالا نخند كي بخند. مامانم هم كه خندش گرفته بود ديگه به من گير نداد و من موندم اينا به چي ميخندن. راستي پدر كسي رو چه جوري در ميارن؟!؟!؟! □ نوشته شده در ساعت ۸:۵۲ بعدازظهر توسط natasha
........................................................................................ پنجشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۲
● من ديگه الان 2و سال و هفت ماهم شده.ددي ميگه من براي خودم خانومي شدم.
چند روز پيش ددي مشغول يه كاري بود.رفته بود بالاي نرده بان . بعد از اون يه هفته اي كه رفته بود ماموريت و من نديده بودمش وخيلي دلم براش تنگ شده بود دوست داشتم باهاش بيشتر بازي كنم.واسه همين مدام دور وبرش مي چرخيدم و ددي با خنده به من ميگفت:"عزيزم دارم كار ميكنم ، زير پاهام نيا خطرناكه" . اما من گوشم بدهكار نبود و بازم مدام ميچسبيدم به پاهاي ددي . د دي كه كلافه شده بود با ناراحتي منو كنار زدو من بازم ول كن نبودم. تا جايي كه شوخي هاي من گل كرده بود و درست زماني كه ددي داشت باسيم برق كار ميكرد و ...من يه گاز محكم از پاي ددي گرفتم و چون بي هوا اين كار رو كردم ددي يهو شوكه شد وبا عصبانيت سرم دادزد :" گفتم نكن ....خطرناكه ... برو كنار گفتم." من كه انتظار اين رفتار رو از ددي نداشتم بغض كردم و با ناراحتي شروع كردم به گريه... خيلي از دستش دلخور شدم. مامانم كه علت گريه من رو جويا شد ددي گفت :"اين دختر بي ادب شده اصلا حرف گوش نمي كنه من ديگه دوستش ندارم". اما من نياز داشتم با ددي بازي كنم. من كه براي مدت طولاني انتظار اومدن د دي رو ميكشيدم به وجود اون نياز داشتم دوست داشتم اون هم به من توجه كنه.... اون بايد ميدونست كه من اون رو دوست دارم و به خاطر همينه كه دورش مي چرخيدم. اما اون سر من داد زد...... به خاطر همين من درحالي كه چشمام پراز اشك بود و گريه ميكردم بدون اونكه به مامانم گله كنم ، به ددي گفتم:" اما .....من ....ترو خيلي دوست دارم ددي" ......................... ددي وقتي اين رو از من شنيد رو كرد به مامانم و ديدم چشماش پر از اشك شد.شنيدم آروم به مامانم گفت :" خانوم براي اولين بار تو زندگيم قلبم آتيش گرفت جيگرم سوخت" و درهمون حال منو بغل كرد و گفت دخترم ،عزيز دلم ...ببخشيد...منم ترو خيلي دوست دارم ...منو ببخش.ديگه گريه نكن.گريه ات رو تموم كن. من سعي كردم گريه نكم و چند بار جلوي هق هقم رو گرفتم اما ديدم نميشه و باز هق هق زدم.واسه همين دوباره گريه ام گرفت و در همون حال گريه كردم با ناراحتي گفتم :" نمي تونم تموم كنم......آخه تموم نميشه" مامانم درحالي كه دلش برام سوخته بود به من گفت :" عزيزم با خنده تمومش كن ...يه كم بخندي خودش تموم ميشه" منم از اين حرف مامانم خندم گرفت و يهو ديدم گريه ام تموم شد. بعد سه تايي با هم خنديديم. ددي به مامانم گفت:" خانوم ديگه من سر دخترم داد نمي زنم ..قول ميدم ...تا آخر عمرم" حالا ببينيم ميتونه به قولش عمل كنه يا نه؟ □ نوشته شده در ساعت ۲:۳۵ قبلازظهر توسط natasha
........................................................................................ یکشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۲
........................................................................................ دوشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۲
● ما رو بگو چي فكر ميكرديم.
مامانم ميخواست بره گلستان خريد كنه .به من گفت ميموني پيش ماماني ما بريم خريد و بيايم.گفتم نه منم ميام.ددي هم بياد.خلاصه با اصرار از اونها و انكار از ما رفتيم. اما كاشكي نمي رفتم.حسابي حوصلم سر رفت و كسل شدم.اصلا براي من جاي خوبي نبود.كاشكي به حرف مامانم گوش ميكردم و با ماماني ميرفتم پارك.حالا هي مامانم هم به من مي گفت خوب نبود تو مي رفتي پارك بازي كني به جاي اين كه بيايي خسته بشي؟ من هم براي اين كه جلوي مامانم كم نيارم مي گفتم نه ....خوبه بالاخره وقتي كارش تموم شد و خواستيم از اونجا بريم بيرون به ددي گفتم :"ديگه نميام اينجا از اينجا خوشم نمياد." چند روزه كه سرما خوردم و رفتيم دكتر و اون يه سري دوا داد به ما.هر وقت مامانم شربتها رو خواست بياره بده به من من جلوي دهنم رو ميگرفتم و با قلدري ميگفتم "نه" خلاصه مامانم با نظر دكترم تصميم گرفتند آمپول بهم بزنن. من چه ميدونستم آمپول چيه.مامانم به ددي گفت منو ببره ددي هم به مامانم پاس داد.(مي گفتن دلمون نمياد ببينيم) خلاصه با ماماني و بابايي رفتيم ددر.من فكر ميكردم ميخوان منو ببرن گردش اما چشمتون روز بد نبينه با يه آمپول ازم پذيرايي شد. خيلي درد داشت.هنوز جاش كبوده و درد ميكنه.(جوري كه حتي وقتي ددي پرسيد آمپول كجا زدي از يادآوريش ناراحت شدم و گفتم :"نمي خوام حرف بزنم") از در تزريقات كه اومديم بيرون به ماماني گفتم:"اصلا از اينجا خوشم نيومد.ديگه نميام اينجا" □ نوشته شده در ساعت ۷:۵۷ قبلازظهر توسط natasha
........................................................................................ پنجشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۲
● نمي دونم چرا وقتي يه حرف درست حسابي هم ميام بزنم اين ددي ما فحش ميده و به من ميگه پدر سوخته .
قضيه از اين قراره كه توي سوپر ماركت محلمون چوبك (از اونا كه ميزنن تو شكلاتش و مي خورن )ديدم و به ددي گفتم از اين مي خوام .ددي هم برام خريد و رفتيم خونه وقت شام بود و من از ددي خواستم اون رو برام باز كنه.ددي گفت نه دخترم اول شام بعد اون رو بخور.بعد گفت آخه اون براي بدن شما كافي نيست.بايد غذا بخوري تا قوي بشي. من هم در جوابش با من و من گفتم :"مرسي.... ،به نظر..... من..... همين .... كافيه ،همين رو مي خورم" ددي كه خندش گرفته بود با خنده گفت:" پدر سوخته بچه دوساله اين كلمه "به نظر من " رو از كي ياد گرفتي" حالا بگذريم كه آخرش با هم تفاهم كرديم و من چوبك رو لابلاي غذام خوردم و غذام رو هم كامل تموم كردم ولي نفهميدم چرا وقتي ددي از يه كار من خوشش هم مياد به من فحش ميده و ميگه پدر سوخته؟! □ نوشته شده در ساعت ۷:۳۷ قبلازظهر توسط natasha
........................................................................................ دوشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۲
● بعد از اينكه مامانم رو حسابي اذيت كردم و سر بسرش گذاشتم ديدم مامانم گريه مي كنه .به مامانم گفتم گريه نكن ...چرا گريه مي كني؟؟؟؟
مامانم جواب داد :"از دست تو نيم وجبي....." من همونطوري كه با تعجب به دستم نگاه مي كردم دستم رو نشون مامانم مي دادم و تكرار كردم:"از اين دست من؟؟؟"(من كه هرچي به دستم نگاه كردم نفهميدم تو دستم چيه كه داره به خاطرش گريه ميكنه) مامانم خندش گرفت و منو بوسيد و گفت نه دخترم ...از دست خودت نه از دست كارهات. من تازه فهميدم با اين دست من چه كارها كه نميشه كرد!.!!!!! □ نوشته شده در ساعت ۶:۱۷ قبلازظهر توسط natasha
........................................................................................ پنجشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۲
● خيلي وقته چيزي ننوشته اين ددي ما.نه اينكه چيزي براي نوشتن نداشته باشه ها . آخه طفلكي ميگه سرش شلوغه.وقت نميكنه بنويسه.تو اين مدت اتفاقات زيادي افتاده كه خيلي هاش رو يادم رفته .آخه من هنوز دوسال ونيمم هم نيست.خوب يادم ميره ديگه.
چند روز پيش ددي به خاطر يه موضوعي سر من داد زد .من هم ناراحت شدم و بهش گفتم :"داد بده ، دادنزن" بعد هم ازش دلخور شدم . به خاطر همين وقتي دايي فوادم زنگ زد خونمون و بعد از صحبت با ددي خواست با من حرف بزنه ،ددي گفت :"ناتاشا جان بيا با دايي فواد صحبت كن" من هم برخلاف هميشه كه ميپريدم و تلفن رو مي قاپيدم و با اون صحبت مي كردم فقط زل زدم تو چشم ددي و با حركات ابرووبا قيافه خيلي جدي نشون دادم كه نميام. ددي با خنده گوشي رو گذاشت رو گوشم و گفت بيا دايي منتظره عزيزم. اما من همونطور جدي نگاهش كردم و آروم گوشي رو تو دستام گرفتم و اونو انداختم زمين .كوچكترين خنده اي هم نكردم. بعد ددي خندش گرفت و به دايي موضوع رو گفت و من همينطور نگاه مي كردم .تا اينكه ددي اومد و با خنده منو بوسيد و گفت ببين اون كار خطرناكي بود و بارها به تو گفتم كه اين كار رو نكن اما تو با تكرارش منو ناراحت كردي و من داد زدم.بعد در حالي كه سعي مي كرد با خنده هاش منو بخندونه موضوع رو عوض كرد و اداي كلاه قرمزي رو در اورد . من هم خودم خندم گرفت و با ددي آشتي كردم. امان از دست اين بزرگتر ها ددي ميگه تو خيلي شري ناتاشا.مامان و ددي ميگن ما هم خيلي شر بوديم اما نه به اندازه تو. همين ديروز از سرو كله مامانم بالا ميرفتم و موهاشو ميكشيدم و رو شيكمش مي پريدم. با ددي اين كارها رو ميكنم طفلكي هيچي نميگه.اما صداي مامانم در اومد و چند بار گفت نكن .ناتاشا دردم مياد نكن.من هم ول كن نبودم .تا اينكه مامانم داد زد و بعد از اينكه باز هم تكرار كردم مامانم همينطور كه با خشم به من نگاه ميكرد(و من ترسيدم) ددي روبلند صدا زد و دادزد "ددي......ددي ...من آخر ميزنمت ها ..." (من كه از ترس نزديك بود خودم رو خيس كنم)چون به من نگاه مي كرد خيلي جدي داد زدم:"من ددي نيستم ...من ددي نيستم "مامانم اول جا خورد بعد تو اون حالت عصبانيت نتونست خودش رو كنترل كنه و خندش گرفت.تا اومد قيافه جدي بگيره داد زدم "من ددي نيستم ...من ناتاشا هستم." كه ديگه از خنده تركيد و منو بوس كرد . آخه بابا جون من يه همبازي ميخوام.(اما فكر كنم كسي به فكر ما نيست...) در ضمن دادزدن بده.يادتون نره من هنوز دو سالو نيمم هم نشده .چه انتظاري از آدم دارين؟ هاا؟؟؟؟؟؟ □ نوشته شده در ساعت ۷:۳۰ قبلازظهر توسط natasha
........................................................................................ یکشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۱
● ديشب ددي مي گفت : امسال مي خوام برات سفره هفت سين بندازم.
گفتم :"اقشين؟"(آخه من افشين كه دوست داييم هست رو ميشناسم) ددي گفت نه بابا جان هفت سين يعني هفت تا چيز كه اولشون با" سين " شروع ميشه. مثل سسسسسمنو.....سسسسسييييييييييب(ددي روي حرف "س"تاكيد ميكرد و اون رو مي كشيد تا من حرف "س" اولش رو بفهمم) در همين حال من هم داد زدم :" مثل سسسسسسينما" ددي مرده بود از خنده و گفت آره دخترم سينما هم سين داره ولي تو سفره نميزارنش. اين ددي ما هم دلش خوشه ها. □ نوشته شده در ساعت ۹:۰۶ بعدازظهر توسط natasha
........................................................................................ پنجشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۱
● چند روز پيش تو تلويزيون فيلم كلاه قرمزي روتبليغ مي كردندو اون قسمتش بود كه آهنگ ميزد.من هم با آهگ اون سرم رو ريتميك تكون مي دادم.مامانم كه ديد من خوشم اومده به من گفت : ناتاشا دوست داري بريم سينما اين رو ببينيم؟
من هم كه كلمه تازه اي شنيده بودم تكرار كردم "سينما؟!؟" مامانم گفت آره سينما. بعد از ظهر كه ددي از سر كار اومد رفتم جلو و دادزدم" ددي بريم سينما؟" ددي از من پرسيد سينما از كجا ياد گرفتي بعد پرسيد :چه فيلمي دخترم.كه در اين لحظه مامانم كاملا توضيح داد. از تله تكس ادرس سينما ها رو در اورديم مامان بليط رزرو كرد و مارفتيم سينما .اما با كلي مشقات .من نمي خواستم زياد لباس بپوشم و مامانم به زور به من مي خواست لباس بپوشونه كه آخرش من موفق شدم و مامانم كلي ناراحت شد ولي دست از سرم برداشت و گفت اگه سرما بخوري چي .منم گفتم :"سرما ....نميخورم" رفتيم توي يه جاي تاريك كه چند تا چراغ روشن بود اما كلا تاريك بود.اولش يه چيز هاي بي ربط نشون مي دادند ددي گفت اين تبليغاته .ددي مي كفت اما براي فيلمهاي كودكان بايد چيز هايي بذارن كه براي بچه ها جذاب باشه .درد سرتون ندم كلي حوصلم سر رفت تا فيلم شروع شد.يهو چراغ ها رو خاموش كردند.من از تاريكي خوشم نمي اد.داد زدم "شوشن"يعني روشن .ددي گفت نه ناتاشا جان بايد خاموش باشه كه فيلم رو ببينيم. فيلم اولش خوب بود اما يه جاهايي كه كلاه قرمزي رو مامانش دعوا مي كرد من گريه ام گرفت.كه ددي گفت اون فيلمه ناراحت نشو.مامانم مي گفت ناتاشا اون جاهايي كه اواز ميخونن الان شروهع ميشه و تو دست بزن.اما هرچي صبر كرديم اون جاهاش شروع نشد.اما يه جايي كه اوازش شروع شد من اومدم دست بزنم ديدم اصلا ريتمش به دست زدن نمي خوره ديگه دست نزدم .مامانم هرچي مي گفت ناتاشا دست بزن .من مي گفتم "دست.... نمياد" بعد ددي رو بلند كردم رفتيم بيرون و مامانم تنهايي نشست فيلم رو ديد.آخرش كه چراغها رو روشن كردند با ددي رفتيم تو پيش مامان . تا رفتينم تو پشت سرمون در رو بستند.و جمعيت از يه در ديگه ريختند بيرون. من دوست داشتم از همون دري كه اومديم بريم بيرون رفتم به آقاهه كه در رو بست گفتم "باز" آقا هه كه خندش گرفته بود در رو براي من و ددي و مامانم باز كرد و ما سه نفري از در اومديم بيرون .ددي برام يه عروسك كلاه قرمزي گرفت كه خيلي خوشم اومد.اما از فيلم كلاه قرمزي اصلا خوشم نيومد. مامانم به ددي گفت مثل اينكه هنوز زوده ببريم سينما .اما ددي گفت نه بابا اين فيلمها فيلم نيستند.پس چطور ميكي موس رو ميشينه ميبينه .اما اينها نه داستان دارن نه حرف حسابي براي بچه ها. همين..... اين هم خاطره من از سينما .اما آخرش هم نفهميدم :نميشد اون فيلم رو تو خونه مي ديديم و اين همه تو اون تاريكي زجر نمي كشيديم. □ نوشته شده در ساعت ۳:۳۳ قبلازظهر توسط natasha
........................................................................................ چهارشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۱
● سلام به همه دوستان و عزيزاني كه به من سرزدند و برام پيغام گذلشتند.از همه به خاطراين چند وقت كه وبلاگ رو نتونستم به روز كنم عذر حواهي مي كنم.از مامان حسن كوچولو كه محبت كرده بودند و مقاله اي براي من نوشتند ممنونم .از خاله سحر ازفاطمه كوچولو ازاز نوشي و جوجه هاش از مامان خانومي و كوچولوش از دو بچه گربه و از همه وهمه كه الان يادم نيست ممنونم .......
همش تقصير اين ددي ماست .من بهش ميگم ددي دان(منظورم ددي جان )چرا نمي نويسي ميگه بابا جان وقت ندارم.خوب باشه...بگذريم. ................. اين ددي ما يه بازي يادمون داده كه خيلي دوست دارم.البته بازي زياد بلدم مثل" عمو زنجير باف"يا "عمومك مورچه داره ...بشين وپاشو خنده داره"اتل متل توتوله و "قايم بازي" يه روز ددي منو صدا كرد و گفت ناتاشا بيا ببينم. من هم از توي هال دويدم به طرف اتاق ببينم چي كار داره كه ديدم هيچكس تو اتاق نيست.داد زدم" ددي دان ...كجايييييي؟"صدايي نيومد .انگار آب شده بود رفته بود تو زمين.مامانم كه اين ماجرا رو ديد فهميده بود قضيه از چه قراره و به من گفت "ناتاشا بگرد ببين كجاست"و به من اشاره كرد پشت در اتاق رو ببينم .من هم آروم رفتم و ديدم ددي اونجاست .بعد ددي گفت هااااااااااااپ.و من و ددي زديم زير خنده.خيلي خوشم اومد.بازي خوبي بود. ديگه هر وقت ددي رو گير ميارم باهاش يه "قايم بازي" ميكنم .به اين صورت كه من مي رم قايم ميشم و ددي داد ميزنه "ناتاشا ...كجايي؟" و من يهو ميپرم بيرون و داد ميزنم "اووووواه ه ه ه"و با ددي مي خنديم.گاهي هم خودم ميرم قايم ميشم و داد ميزنم "نانا شا"(من به ناتاشا ميگم ناناشا) يعني ددي دنبال من بگرد. ديروز ددي زنگ زده بود خونه و مامانم گوشي رو داد با ددي حرف بزنم. يهو ددي ياد قايم بازي ديروز افتاد و پشت تلفن گفت "ناناشا....كجايي"من هم عاشق اين بازيم دويدم و همونطور كه گوشي تلقن بي سيم دستم بود رفتم پشت تخت قايم شدم و گفتم "كجايييييي"ددي هم گفت دخترم من سر كارم عزيزم. دو باره بلند تر داد زدم "ناناشااااااااااا"در همين حين مامانم از داد زدن من تعب كرده بود گفت "خدا مرگم نده كجا رفتي ناتاشا؟"و تلفن رو از من گرفت و وقتي با ددي صحبت كرد ددي فهميد من قايم بازي ميكردم. ددي از پشت تلفن وقتي فهميد من قايم شده بودم (مامانم گفت)مرده بود از خنده و گفت" الان ميام ميخورمت ناتاشا". قايم بازي خيلي خوبه حتي از پشت تلفن .مگه نه؟ □ نوشته شده در ساعت ۱۱:۱۰ بعدازظهر توسط natasha
........................................................................................ یکشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۱
● اين آدرس رو يكي از دوستان به من معرفي كرد كه بنظرم بد نيست شما هم اونو ببينيد.به نظر من كه جالبه .نظر شما چيه؟اينجا كليك كنيد
□ نوشته شده در ساعت ۲:۲۸ قبلازظهر توسط natasha |