natasha |
دوشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۲
● سه شنبه هشتم مهرماه 82
بابا اين ددي ما جونمون رو به لبمون ميرسونه ميخواد دو كلمه بنويسه. بگذريم..... ددي ميگفت اين ورووجك هاي نسل جديد خيلي زود با تكنولوژي آشنا ميشن و ميتونن از اونها خوب استفاده كنند. مثل استفاده از ريموت كنترل، تلفن بيسيم ،موبايل، و كامپيوتر و..... ... ديروز ددي ميخواست راديو پخش ماشين بابايي كه تازه از كمپاني تحويل گرفته بود رو روشن كنه .و من هم كنارش نشسته بودم ...بعد ديدم ميگه :"اي بابا اينا هر روز يه جورشو مي سازن...اين ديگه چه جوري روشن ميشه؟؟؟؟"م كه من برگشتم گفتم :"روشن؟" ددي گفت :"آره دخترم" من هم فورا دكمه "src" رو بهش نشون دادم گفتم اينه ددي گفت راست ميگي اين رو بزنم ببينم چيه .ددي تا اون رو زد راديو روشن شد. ددي كه هم خوشحال شده بود و هم از اينكه من اون رو نشونش داده بودم تعجب كرده بود با خوشحالي به من گفت:"ناتاشا تو حرف نداري"م در اين لحظه من با تعجب داد زدم:"من حرف ندارم؟؟؟؟؟؟!!!! من حرف دارم."م بعد ددي دوباره خندش گرفت و گفت بله دخترم تو حرف داري خيلي هم حرف داري.م من هم با سرم تاييد كردم. راستي شما حرفي دارين؟ □ نوشته شده در ساعت ۹:۵۸ بعدازظهر توسط natasha
........................................................................................ یکشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۲
● يكشنبه شانزده شهريور هشتاد ودو
فعلا يه چند روزيه كه فرم نظر خواهي ما خراب شده و من هم از آرشيو آدرس دوستاني كه به من سرزده بودن محرومم. ولي آقا .....طبق يه برنامه ريزي قول داده تا يه هفته ديگه اين فرم نظرخواهي دوباره راه بيوفته. پس من تا بعد صبر ميكنم. راستي روزهاي اول مهد كودك رفتن من براي ددي ومامانم خيلي جالب بود خصوصا وقتي كه اونها تا مهد دنبالم ميومدن و وقتي من مهد رو ميديدم بدون خداحافظي از اونها مي دويدم توي مهد تا با دوستام بازي كنم.حتي پشت سرم رو هم نگاه نمي كردم ..م و ددي مي گفت چه جالب ، اينقدر كه مهد رو دوست داره ديگه مامانش رو هم فراموش ميكنه.م ددي گفت :"با ديدن اين صحنه ياد روز هاي اول مهر كه ميرفتم دبستان افتادم"م. راستي اولين روز رفتن به مدرستون رو يادتونه؟ □ نوشته شده در ساعت ۴:۳۶ قبلازظهر توسط natasha |