natasha


چهارشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۲

عجب حرفهايي ميزنن اين بزرگتر ها.
ديروز مامانم از دستم عصباني شد و داد زد :"اگه يه بار ديگه اين كار رو بكني پدرتو در ميارم"م
من با تعجب پرسيدم :"پدر منو؟!؟!؟!؟"؟
مامانم جواب داد:بله پدر تو رو
بعد من پرسيدم :"يعني بابايي رو؟!؟
مامانم گفت :"آره"م
من هم پرسيدم :"پس ماماني چي .ماماني رو هم برام در بيار."م
در اين لحظه ددي كه نمي خواست من خندش رو ببينم (ظاهرا به خاطر مسايل تربيتي) يهو از خنده منفجر شدو حالا نخند كي بخند.
مامانم هم كه خندش گرفته بود ديگه به من گير نداد و من موندم اينا به چي ميخندن.
راستي پدر كسي رو چه جوري در ميارن؟!؟!؟!



........................................................................................

پنجشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۲

من ديگه الان 2و سال و هفت ماهم شده.ددي ميگه من براي خودم خانومي شدم.
چند روز پيش ددي مشغول يه كاري بود.رفته بود بالاي نرده بان . بعد از اون يه هفته اي كه رفته بود ماموريت و من نديده بودمش وخيلي دلم براش
تنگ شده بود دوست داشتم باهاش بيشتر بازي كنم.واسه همين مدام دور وبرش مي چرخيدم و ددي با خنده به من ميگفت:"عزيزم دارم كار ميكنم ، زير پاهام نيا خطرناكه" . اما من گوشم بدهكار نبود و بازم مدام ميچسبيدم به پاهاي ددي . د دي كه كلافه شده بود با ناراحتي منو كنار زدو من بازم ول كن نبودم.
تا جايي كه شوخي هاي من گل كرده بود و درست زماني كه ددي داشت باسيم برق كار ميكرد و ...من يه گاز محكم از پاي ددي گرفتم و چون بي هوا اين كار رو كردم ددي يهو شوكه شد وبا عصبانيت سرم دادزد :" گفتم نكن ....خطرناكه ... برو كنار گفتم."
من كه انتظار اين رفتار رو از ددي نداشتم بغض كردم و با ناراحتي شروع كردم به گريه...
خيلي از دستش دلخور شدم.
مامانم كه علت گريه من رو جويا شد ددي گفت :"اين دختر بي ادب شده اصلا حرف گوش نمي كنه من ديگه دوستش ندارم".
اما من نياز داشتم با ددي بازي كنم.
من كه براي مدت طولاني انتظار اومدن د دي رو ميكشيدم به وجود اون نياز داشتم
دوست داشتم اون هم به من توجه كنه....
اون بايد ميدونست كه من اون رو دوست دارم و به خاطر همينه كه دورش مي چرخيدم.
اما اون سر من داد زد......
به خاطر همين من درحالي كه چشمام پراز اشك بود و گريه ميكردم بدون اونكه به مامانم گله كنم ، به ددي گفتم:" اما .....من ....ترو خيلي دوست دارم ددي"
.........................
ددي وقتي اين رو از من شنيد رو كرد به مامانم و ديدم چشماش پر از اشك شد.شنيدم آروم به مامانم گفت :" خانوم براي اولين بار تو زندگيم قلبم آتيش گرفت جيگرم سوخت"
و درهمون حال منو بغل كرد و گفت دخترم ،عزيز دلم ...ببخشيد...منم ترو خيلي دوست دارم ...منو ببخش.ديگه گريه نكن.گريه ات رو تموم كن.
من سعي كردم گريه نكم و چند بار جلوي هق هقم رو گرفتم اما ديدم نميشه و باز هق هق زدم.واسه همين دوباره گريه ام گرفت و در همون حال گريه كردم با ناراحتي گفتم :" نمي تونم تموم كنم......آخه تموم نميشه"
مامانم درحالي كه دلش برام سوخته بود به من گفت :" عزيزم با خنده تمومش كن ...يه كم بخندي خودش تموم ميشه"
منم از اين حرف مامانم خندم گرفت و يهو ديدم گريه ام تموم شد.
بعد سه تايي با هم خنديديم.
ددي به مامانم گفت:" خانوم ديگه من سر دخترم داد نمي زنم ..قول ميدم ...تا آخر عمرم"
حالا ببينيم ميتونه به قولش عمل كنه يا نه؟



........................................................................................