natasha |
دوشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۲
● ما رو بگو چي فكر ميكرديم.
مامانم ميخواست بره گلستان خريد كنه .به من گفت ميموني پيش ماماني ما بريم خريد و بيايم.گفتم نه منم ميام.ددي هم بياد.خلاصه با اصرار از اونها و انكار از ما رفتيم. اما كاشكي نمي رفتم.حسابي حوصلم سر رفت و كسل شدم.اصلا براي من جاي خوبي نبود.كاشكي به حرف مامانم گوش ميكردم و با ماماني ميرفتم پارك.حالا هي مامانم هم به من مي گفت خوب نبود تو مي رفتي پارك بازي كني به جاي اين كه بيايي خسته بشي؟ من هم براي اين كه جلوي مامانم كم نيارم مي گفتم نه ....خوبه بالاخره وقتي كارش تموم شد و خواستيم از اونجا بريم بيرون به ددي گفتم :"ديگه نميام اينجا از اينجا خوشم نمياد." چند روزه كه سرما خوردم و رفتيم دكتر و اون يه سري دوا داد به ما.هر وقت مامانم شربتها رو خواست بياره بده به من من جلوي دهنم رو ميگرفتم و با قلدري ميگفتم "نه" خلاصه مامانم با نظر دكترم تصميم گرفتند آمپول بهم بزنن. من چه ميدونستم آمپول چيه.مامانم به ددي گفت منو ببره ددي هم به مامانم پاس داد.(مي گفتن دلمون نمياد ببينيم) خلاصه با ماماني و بابايي رفتيم ددر.من فكر ميكردم ميخوان منو ببرن گردش اما چشمتون روز بد نبينه با يه آمپول ازم پذيرايي شد. خيلي درد داشت.هنوز جاش كبوده و درد ميكنه.(جوري كه حتي وقتي ددي پرسيد آمپول كجا زدي از يادآوريش ناراحت شدم و گفتم :"نمي خوام حرف بزنم") از در تزريقات كه اومديم بيرون به ماماني گفتم:"اصلا از اينجا خوشم نيومد.ديگه نميام اينجا" □ نوشته شده در ساعت ۷:۵۷ قبلازظهر توسط natasha |