natasha


پنجشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۱

چند روز پيش تو تلويزيون فيلم كلاه قرمزي روتبليغ مي كردندو اون قسمتش بود كه آهنگ ميزد.من هم با آهگ اون سرم رو ريتميك تكون مي دادم.مامانم كه ديد من خوشم اومده به من گفت : ناتاشا دوست داري بريم سينما اين رو ببينيم؟
من هم كه كلمه تازه اي شنيده بودم تكرار كردم "سينما؟!؟"
مامانم گفت آره سينما.
بعد از ظهر كه ددي از سر كار اومد رفتم جلو و دادزدم" ددي بريم سينما؟"
ددي از من پرسيد سينما از كجا ياد گرفتي بعد پرسيد :چه فيلمي دخترم.كه در اين لحظه مامانم كاملا توضيح داد.
از تله تكس ادرس سينما ها رو در اورديم مامان بليط رزرو كرد و مارفتيم سينما .اما با كلي مشقات .من نمي خواستم زياد لباس بپوشم و مامانم به زور به من مي خواست لباس بپوشونه كه آخرش من موفق شدم و مامانم كلي ناراحت شد ولي دست از سرم برداشت و گفت اگه سرما بخوري چي .منم گفتم :"سرما ....نميخورم"
رفتيم توي يه جاي تاريك كه چند تا چراغ روشن بود اما كلا تاريك بود.اولش يه چيز هاي بي ربط نشون مي دادند ددي گفت اين تبليغاته .ددي مي كفت اما براي فيلمهاي كودكان بايد چيز هايي بذارن كه براي بچه ها جذاب باشه .درد سرتون ندم كلي حوصلم سر رفت تا فيلم شروع شد.يهو چراغ ها رو خاموش كردند.من از تاريكي خوشم نمي اد.داد زدم "شوشن"يعني روشن .ددي گفت نه ناتاشا جان بايد خاموش باشه كه فيلم رو ببينيم.
فيلم اولش خوب بود اما يه جاهايي كه كلاه قرمزي رو مامانش دعوا مي كرد من گريه ام گرفت.كه ددي گفت اون فيلمه ناراحت نشو.مامانم مي گفت ناتاشا اون جاهايي كه اواز ميخونن الان شروهع ميشه و تو دست بزن.اما هرچي صبر كرديم اون جاهاش شروع نشد.اما يه جايي كه اوازش شروع شد من اومدم دست بزنم ديدم اصلا ريتمش به دست زدن نمي خوره ديگه دست نزدم .مامانم هرچي مي گفت ناتاشا دست بزن .من مي گفتم "دست.... نمياد"
بعد ددي رو بلند كردم رفتيم بيرون و مامانم تنهايي نشست فيلم رو ديد.آخرش كه چراغها رو روشن كردند با ددي رفتيم تو پيش مامان .
تا رفتينم تو پشت سرمون در رو بستند.و جمعيت از يه در ديگه ريختند بيرون.
من دوست داشتم از همون دري كه اومديم بريم بيرون رفتم به آقاهه كه در رو بست گفتم "باز"
آقا هه كه خندش گرفته بود در رو براي من و ددي و مامانم باز كرد و ما سه نفري از در اومديم بيرون .ددي برام يه عروسك كلاه قرمزي گرفت كه خيلي خوشم اومد.اما از فيلم كلاه قرمزي اصلا خوشم نيومد.
مامانم به ددي گفت مثل اينكه هنوز زوده ببريم سينما .اما ددي گفت نه بابا اين فيلمها فيلم نيستند.پس چطور ميكي موس رو ميشينه ميبينه .اما اينها نه داستان دارن نه حرف حسابي براي بچه ها.
همين.....
اين هم خاطره من از سينما .اما آخرش هم نفهميدم :نميشد اون فيلم رو تو خونه مي ديديم و اين همه تو اون تاريكي زجر نمي كشيديم.




........................................................................................