natasha


دوشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۱




تا حالا شده یه چیزی یا یه مزه ای یا حتی یه بو برای شما خاطره بشه و هر وقت یادش می افتین به شما یه حس عجیب دست بده و اون حس رو دوست داشته باشین؟
دیشب دیر وقت بود و ددی گفت بریم بخوابیم.من هم فورا رفتم حموم شامپو تازه ام رو (lander baby shampu)برداشتم و رفتم از اون طرف جودی رو بغل کردم و رفتم رو تخت خواب.مامانم داد زد "ناتاشا اون شامپو رو نبر تو تختت ،همش میریزه تو لباسات".ددی همینطور که نگاهم می کرد به مامانم گفت :"خانوم ناتاشا چرا شامپو رو بغل کرد؟!؟!؟!"
می خواستم جوابشون رو بدم ولی آخه من دوسالمه و هنوز جمله کامل نمی تونم بگم.فقط گفتم "شامپو....خوبه."
می دونید داستان چیه؟
وقتی بچه بودم یعنی تا یه سالگیم ،مامانم منو با baby shampu می شست و اون چشمام رو نمی سوزوند.وبوی اون هنز تو مشام من هست .یه بوی بچه گانه خاصی داشت.
ولی ددی یه شامپو kid lander خریده بود که هم چشمام رو می سوزوند و بوی هندونه می داد.
منو خیلی اذیت می کرد و کار به جایی رسید که من از حموم داشتم بیزار میشدم.
تا اینکه مامان رفت از همون شامپوی قبلی خرید.با اینکه مدت زیادی از استفاده از baby shampu من می گذشت ولی تا از اون استفاده کردم بوش یادم اومد و منو به یاد نوزادیم انداخت.خاطرات شیرینش برام تداعی شد.و من عاشق نا خواسته اون بو شدم.برای همین دوست داشتم وقت خواب هم اونو تو بغلم بگیرم.
ددی همین طور بر وبر منو نگاه می کردکه مامانم جواب داد:این شامپو رو که براش می زدم بوش منو یاد نوزادی ناتاشا انداخت و شاید ناتاشا هم همین بو براش یاد آوری شده و یاد نوزادیش افتاده.
ددی گفت :"آهاااااا.!!!!"
بعد من با شامپو تو بغلم رفتم خوابیدم.
توجه کردید بچه ها هم خاطراتشون رو حتی از شکم مادرشون به یاد میارن.مثل صدای موسیقی که در شکم مامان می شنیدم و حالا همون رو میتونم تشخثص بدم.
راستی شماهم خاطرات کوچولویی هاتون یادتونه؟




........................................................................................

شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۱

چییییییییییییپس.
تا دیدم قوطی چیپس تو دست ددیه داد زدم چییییییییپس.آخه من این چیپسهای Pringles رو خیلی دوست دارم.بهتر از چیپسهای روغنی خودمونه.خصوصا فلفلی هاشو.ددی به مامان میگه "این چیپس چیز خوبی نیست برای بچه ها.خصوصا بچه های دو ساله .اشتهاشونو کور میکنه.ناتاشا باید غذا بخوره تا این آت و آشغالا"
اما مامان میگه "همیشه که بهش نمیدم.گاهی وقتها بعد از غذا میدم تا تنوعی برای ذائقه اش بشه.
اما اون شب من هنوز شام نخورده بودم.ددی گفت ناتاشا جان .این چیپس مال تواه.فقط بعد از غذا بخور.
من شروع کردم به داد و داد زدم چییییییپس.
ددی از دادمن ناراحت شد .گفت چرا داد میزنی .آروم بگو چیپس.......من هم با همون لحن ددی و آروم گفتم" چیپس"
ددی خندش گرفت و در قوطی رو باز کرد و دو تا دونه چیپس به من داد.بعد گفت این همش مال تواه.بعد کل چیپس ها رو گذاشت روی یخچال.....ای بابا....
من کلی بهم برخورد.با حالت گریه و معترض داد زدم:" تواه تواه ......این؟!؟!؟!
ددی به مامانم نگاه کرد گفت منظورش چیه؟مامانم هم با خنده گفت :ددی جان، ناتاشا میگه تو همش میگی مال تواه، مال تواه..پس این دو تا فقط مال منه؟
بعد ددی زد زیر خنده منو بوس کرد وهمه چیپسها رو داددستم و گفت باشه دخترم بیا همش مال تو امشب هر کاری می خواهی بکن.
بعد رو به مامان کرد وگفت :امان از این چیپسهای بی خاصیت.
ولی من اون شب هم کلی شامم رو خوردم و هم چیپس تا ددی ناراحت نشه.



هنر کرده این ددی ما.ورداشته جلوی کانال های کولر رو کاغذ آلومینیوم کشیده که هوا جریان نداشته باشه.خوب نمیگه من که از هر صدایی می ترسم این کاغذه چیه که سرو صدا میکنه؟ها؟خوب آدم عاقل یه مقوا بچسبون جلوش با هر بادی اینجوری سرو صدا نکنه.
پریشب داشت باد میومد.ما هم از مهمونی اومده بودیم و من توی راه تو بغل ددی خوابیده بودم.اینهایی که تعریف می کنم خودم یادم نیست ولی مامانم صبح برای ددی تعریف می کرد که من هم فهمیدم.مامانم می گفت:
"ناتاشا دیشب تو خواب انگار که ترسیده باشه گریه کرد.من هم آوردمش پیش خودمون.باد داشت میومد.با وزش باد کاغذ آلومینیومی صدا می کرد .یهو دیدم ناتاشا میگه "چی بود؟"
فکر کردم بیدار شده.دیدم نه خوابه.بهش گفتم :"ناتاشا بیرون باده".
ناتاشا همونجوری که خواب بود جواب داد "نه.... باد ...نیست"
من ادامه دادم "خوب اگه باد نیست پس چیه ؟ناتاشا جواب داد:"داقا گوریه"من که نفهمیدم منظورش از "داقا گوری "چیه گفتم نه مامان جون باده.که بازم پرسید :باد؟....و بعدش آروم گرفت خوابید."
ددی گفت "شاید خواب" داقا گوری "دیده که ترسیده.بعد گفت راستی یادم اومد تو وبلاگ مادر یک روشندل مطالب خوبی در اینگونه موارد نوشته که بد نیست برم اون رو بخونم ببینم تکلیف چیه.
من به همه پدر و مادرای کوچولو ها یا کسایی که می خوان کوچولو دار بشن این وبلاگ رو توصیه می کنم .تجربیات خوبی داره.نظر شما چیه؟



........................................................................................

پنجشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۱

دیشب مامان از پشت پنجره بیرون رو نگاه کرد وبا خوشحالی ددی رو صدا زد.ددی هم رفت و بیرون رو نگاه کرد و با خوشحالی گفت :ناتاشا بیا برف رو هم ببین.
من هم که هر حرفی رو میشنوم فوری تکرار می کنم گفتم:"برف؟!"
ددی گفت: آره برف.
بعد منو بغل کرد تا برف رو ببینم.
ددی می گفت پارسال هم برف رو به من نشون داده ولی من یادم نمیاد.
از دیدن برف لذت بردم.بعد از اینکه دیدم ددی و مامان از بارش برف خوشحال هستند فهمیدم برف باید چیز خوبی باشه.برای همین به مامان گفتم :"برف...خوبه؟؟"
مامانم هم با خنده جواب داد "آره عزیزم برف خوبه"






........................................................................................

یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۱

با کمک افشین خان آخرش تونست این ددی ما عکس هفت ماهگیم رو بزنه اینجا
از اینجا هم عکس رو میتونید ببینید







این هم یه بچه کوچولوی دیگه که از پوشک خوشش نمیاد.اون خنده آخرش خیلی بامزست.(باید با موس روی قسمت share بروید)
به ددی میگم چی شد که شروع کردی برام این وبلاگ رو راه انداختی.این سوال رو شاید چند سال دیگه از ددی بکنم .آخه من هنوز خودم نمی تونم بخونم (.بابا دوسالمه).ولی ددی فهمید که من این سوال رو خواهم کرد .واسه همین گفت :دخترم کارهایی که تو میکنی برای من جالبه و خیلی از کارهای دیگه تو هم برای من ومامانت جالب بوده که با گذشت زمان فراموشمون میشه.فیلمبرداری از همه لحظه های زندگی هم امکان نداره .برای همین من سعی کردم تا اونجاییکه بتونم ،کارهای بامزه ای که تو با این سن وسال کوچیکت انجام میدی رو ثبت کنم .تا خاطراتش برام جاودانه بمونه.البته به خاطر روزمرگی زندگی خیلی از لحظات رو ممکنه از دست بدم و لی تا حد امکان سعی می کنم اکثر اونها رو بدون کوچکترین غلوی بنویسم .
ددی میگه چه وقت میشه که من هم بشینم خاطرات و سرگذشت کوچولوی تو رو بخونم؟!!!




از همه دوستان خوب و عزیزم که به من روز تولدم رو تبریک گفتند و برام نامه زدند ممنون هستم.
از افشین خان و شیخ جان و از ستاره جون و مامان خانومی و از دایی فواد و از دو بچه گربه و مامان حسن کوچولو و همه و همه عزیزانی که به من لطف دارن و دوستشون دارم و اسمشون از قلم افتاده قدر دانی میکنم و بهشون می گم ایشالا عروسی بچه هاتون.
چند شب پیش مامانم برام جشن تولد گرفته بود و کلی مهمون دعوت کرده بود.دو سالم تموم شد.رفتم تو سه سال .
روز های قبل همیشه از بابام می خواستم که با یه ارگ کوچولویی که برام خریده بودآهنگ تولد رو بزنه و من دست میزدم و با هاش تو خوندن همراهی می کردم.همینطوری الکی....
و هر وقت مامانم روی میز شام شمع روشن میکنه من خوشم میاد که اونو فوت کنم و بازم از ددی می خواستم که آهنگ تولد رو بزنه.
ولی اون شب دیگه واقعا تولد راست راستکی خودم بود.پارسال تو تولدم نمی تونستم شمع رو خاموش کنم ولی اینبار دوتا شمع بود که وقتی همه آهنک تولد رو خوندند و من شمع ها رو فوت کردم (مهمونها منتظر بودند که کیک رو بخورند)ولی من داد زدم "بازم ، بااااااااااازم "یعنی دوباره بخونن و شمع ها رو روشن کنن تا من فوت کنم .آقا همه شروع کردن به خندیدن و قربون صدقه ما رفتن و دوباره شعر تولد و شمع و فوت ...
نوبت کادو های تولد که رسید من کادو ها رو از مامانم می گرفتم و می رفتم وسط می چرخیدم و به همه نشون میدادم. (ددی میگه نمی دونم ای کار رو از کی یاد گرفته؟)اونها هم نامردی نم یکردن و برام دست می زدند.(چه میدونم شایدم برای کسی که کادو رو آورده بود دست میزدن؟!؟!؟!؟)
خلاصه اون شب هم گذشت و من یک سال دیگه بزرگ تر شدم.
من از تولد ، از خوشحالی هاش، شمع فوت کردن،حتی شمع روشن کردن،‌ بادکنک های رنگیش خوشم میاد.برای همین با اینکه ازجشن تولدم گذشته هر از چند گاهی از ددی میخوام شمع روی میز رو روشن کنه و با هم دست بزنیم و من فوت کنم!!!!!!!!



........................................................................................

چهارشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۱

تا دیشب نرفته بودم زیر بارون و بارون رو ببینم.آخه مامانم میگه میترسم سرما بخوری.
دیشب خونه مامانی و بابایی بودیم که بارون گرفت.خونه ما نزدیک خونه اوناست و پیاده 3 یا 4 دقیقه راهه.
بارون قطغ نشد و مامجبور شدیم بریم.من خوابم میومدو توبغل ددی خوابیده بودم.ددی هم یه چتر گرفته بود بالا سرم.وقتی رفتیم بیرون ددی با یه احساسی بارون رو مه من معرفی کردو گفت ناتاشا بارون اینه که از آسمون میاد.من بالا سرم رو نگاه کردم فقط یه چتر دیدم.برای اینکه بارون رو حس کنم ددی یه کم جتر رو کنار گرفت تا من ببینم.مامان گفت سرما میخوره چتر رو بگیر بالای سرش.ددی گفت نه بذار یه کم ببینه.
چقدر خوشم اومد از دیدن بارون و تعجب کردم.نمی دونستم کی داره از بالا آب میریزه.ولی خیلی قشنگ بود و من هم دیگه دوست نداشتم ددی چتر رو بگره بالا سرم.
به ددی گفتم :"بارون؟" بابام هم گفت بله دخترم بارون.
از بارون خوشم اومده بود و ازش لذت بردم .همونجوری که یه لبخند رضایت رو لبام بودآروم سرم رو گذاشتم تو بغل ددی و خوابم برد.



ای بابا چرا این جوری نوشته شده.فکر کنم کار انگلیسی هاست؟



این چه طرز حرف زدنه؟ خجالت هم نمی کشند با این حرف زدنشون.ادعاشون میشه که تحصیلکرده هم هستند.خوب با این کاراشون آدم رو تو اشتباه میاندازن.تازه حال آدم که گرفته میشه هیچ ، آدم خیط هم میشه. ددی خیلی کیف میکنه من بتونم کارهای مورد علاقم رو خودم انجام بدم.مثلا برای روشن کردن تلویزیون ددی یاد داده که من خودم با بیل بیلک (ریموت کنترل)، تلویزیون رو روشن کنم یا اینکه چراغ اتاقم رو خودم روشن می کنم. یا اینکه برای اینکه دستام رو بشورم بهم یاد داده که برم روی صندلی کوچیکم و تو دستشویی دستام رو خودم بشورم.یه روز اومد تو اتاقم و به من گفت : "ناتاشا این بیل بیلک کجاست ؟تلویزیون رو روشن کن."خوب من هم فهمیدم دنبال چی می گرده فوری دویدم و بیل بیلک رو آوردم و تلویزیون رو روشن کردم.این موارد چندین بار اتفاق افتاد و من دیگه بیل بیلک رو شناخته بودم.البته نمی دونم چرا گاهی به یه اسم دیگه ( ریموت کنترل )اونو صدا می کرد. بگذریم....یه روز ددی خواست کفشش رو بپوشه دنبال یه چیزی می گشت(بعدا فهمیدم دنبال پاشنه کش می گشته).گفت :"خانوم این بیل بیلکه کجاست؟" مامانم گفت نمی دونم ناتاشا کجا گذاشته.اون باهاش بازی می کرد. تا این رو شنیدم فوری دویدم و "بیل بیلک " رو با خوشحالی آوردم و فکر کردم بابام اون رو (ریموت کنترل )میخواد. ددی تا این رو دید زد زیر خنده و من هم نگاهش می کردم. بعد گفت مرسی دخترم .منظور من پاشنه کش بود.اما تو حق داری چون من بد جوری حرف زدم.بعد منو بوس کرد. بعد ددی به مامانم گفت :خانوم خیلی باید مواظب حرف زدنمون باشیم.و مامانم هم که از این ماجرا با خبر شد کلی خندید.من هم خندیدم. راستی چرا به بعضی چیز ها میگند" بیل بیلک"؟



........................................................................................

سه‌شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۱

درست یه هفته مونده به جشن تولدم .دو سال پیش (البته یه هفته بعد توی صبح سحر تصمیم گرفتم از شیکم مامانم بیام بیرون.البته اونجا خوب بود و خوش میگذشت، ولی حوب دیگه جام کوچیک شده بود و میبایست اسباب کشی می کردم.البته نمی دونستم کجا میخوام برم ولی دیگه از اونجا خسته شده بودم .واسه همین دلم رو به دریا زدم و آروم آروم اومدم .از ساعت 3صبح تا 6 صبح طول کشید.سفر خوبی بود.ددی و مامانی که پشت در اتاق زایمان ایستاده بود و منتظر من بودند وقتی که من رسیدم ددی اومد تو اتاق بغلی و ددی رو دیدم ، دیدم اشک تو چشماش جمع شده بود و من نمیدونم واسه چی ناراحت بود .ددی مامانم رو دید که داره می خنده و براش دست تکون داد.من اونقدر کوچولو بودمکه ددی اولین سوالی که از دکترم پرسید این بود که آیا این بچه به این کوچولویی زنده می مونه.دکترم هم که منو معاینه کرده بود گفت چرا نمونه خوب هم میمونه چون بچه سرحالیه....
از اون ماجرا الان دوساله که میگذره و من تو این دو سال کلی بزرگ شدم....ددی که هر دفعه میگه ناتاشا واسه خودش خانومی شده....
قبلا وقتی میگفتم شیش(منظورم شیر بود)باید فوری آماده میشد وگرنه کلی جیغ و داد راه مینداختم که بیچاره ددی گاهی وقتها حول میشد و شیر رو به جای شیشه شیر می ریخت رو زمین و ...ولی الان دیگه صبرم زیاد شده...مامانم میشینه باهام حرف میزنه و میگه دخترم تو دیگه بزرگ شدی نباید گریه کنی ، به جای گریه بیا کمک کن تا زود تر آماده بشه و من هم سعی می کنم کمکش کنم تا زودتر شیرم آماده بشه.
یا مثلا قبلا مامانم تا میرفت آشپز خونه غذا درست کنه شروع میکردم به گریه ...طفلک مامانم که نمی دونست چیکار کنه کارش رو ول میکرد و به من می چسبید.ولی حالادیگه نه تنها گریه نمیکنم بلکه با مامانم بوف درست میکنیم و همین دیروز خودم کتلت درست کردم و مامانم هم اونو برام انداخت توماهی تابه.
.....
..........
دیروزپامو روی هم انداخته بودم رو مبل لم داده بوده و داشتیم با خیال راحت کارتون می دیدم که یهو نمی دونم چی شد که رو برنامه یه سری آهنگ اومد و کارتون دیدن رفت پی کارش.همینجوری چند ثانیه ای به تلویزیون و مامانم خیره شدم وگفتم :هه هه چی شد... و داشتم که میزدم داد و بیداد کنم که مامانم گفت دخترم اون برنامش تموم شد.هر برنامه ای یه مدتی داره و یه وقت شروع میشه و یه وقت هم تموم میشه.فردا دوباره می تونی ببینی.این شد که حرفهاش رو قبول کردم و دیگه گریه نکردم...مامانم این رو برا ددی تعریف کردو ددی گفت :"آره دیگه دخترم بزرگ شده ، واسه خودش خانوم شده"



........................................................................................

یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۱

سلام به همه عزیزانی که به من لطف دارین و خاطرات واقعی زندگی من رو می خونید.خیلی دلم میخواد هر روز بشینم و این ها رو بنویسم ولی خوب من که هنوز سواد ندارم(آخه من هنوز دوسالم هم نشده.چند روزی مونده).خیلی هنر کردم تونستم شماره یاد بگیرم .اونهم تا 10.
از سارای عزیز که مطالب خودش از اعماق وجودش سرچشمه می گیره و تو وبلاگش واقعا خوندنیه.
از شیخ خان پشمینه پونزده که حرفهای خوب زیادی برای گفتن داره.
ازمادر یک روشندل با اون وبلاگ زیبا و پر بارش که من از دیدن اون لذت بردم و به ددی گفتم برای یاد آوری و یاد گیری یه سری مسایل اون رو بخونه...
از ستاره جون که حرفهای جدیدش که از عشق می زنه واقعا خوندنیه و آدم رو به فکر وامیداره..
از افشین خان که دربودن و نبودن مطالب زیبایی می نویسه
ازدایی فوادم..... پس وورد نظر خواهی یاکس رو به من داد..
و همگی به من لطف دارین و برای من پیغام گذاشتین ممنونم و عذر می خوام که گاهی تو نوشتن سهل انگاری می کنم و دیر مینویسم.
و اما این اعداد که گفتم تا ده میشمارم.
مامانم به من یاد داده که اعداد رو از یک تا ده بشمارم. من هم گاهی بعد از اونها میشمارم .یه روز ددی (بابام)اومد و دید مامانم با من اعدادرو تکرار می کنیم .خواست که بگه اونهم بلده و اومد پیش من پز بده گفت ناتاشا جان با من بشمار ببینم .بعدمحکم و با صدای بلند گفت :" یـــک"
من هم گفتم دو ، سه
بعد ددی گفت "چهار"..من هم تکرار کردم" چار".
ددی همینطور تا پنج و شش و هفت و هشت گفت ومن هم تکرار کردم .بعد ددی چهار تا انگشت یک دستش رو با پنج انگشت دیگرش رو نشون داد و گفت "نه"
من هم هر ده تا انگشتهای دو دستم رو باز کردم و بلند دادزدم "اون on"
ددی هاج واج مونده بود چی می گم.یه کم فکر کرد و به مامانم گفت :"خانم این دختره چی میگه؟"
مامانم حواسش نبود گفت نمی دونم .
ددی رو کرد به من وگفت "ناتاشا چی گفتی بابا ؟"من هم برگشتم گفتم "سیکیز sikiz اون on "اقا یهو دوزاری ددی افتادو با ناباوری شروع کرد به خندیدن و من هم باهاش خندیدم
کلی با هم خندیدیم.(ولی من نمی دونستم ددی به چی میخنده .همینطوری به خنده هاش می خندیدم)
بعد برای این که منو امتحان کنه شروع کرد ترکی شمردن.من هم اعداد بعد از اون رو می گفتم .فقط نمی دونستم که بعد از سیکیز (8)،دوکوزه.
جالب اینجاست که ددی خودش ترکی بلد نیست و همین چار تا عدد رو بلده تا ده بشماره.که اون هم غلط گفت و من اصلاحش کردم.
به دوکوز(9) میگفت اوکوز من جواب دادم دوکوز ...
خلاصه اینکه بابام خیلی تعجب کرد و به مامانم هم گفت قضیه از چه قراره...
ددی خیلی فکر کرد از کجا یاد گرفتم و از مامانم پرسید.مامانم هم گفت که شاید از دوما دوما دوم یاد گرفته.
آره این DUMA DUMA DUM خیلی برنامه باحالیه و خیلی چیزا یاد میده.من ترکی شمردن رو از اونجا یاد گرفتم .
ددی میگه "خانم خیلی باید مواظب باشیم.این کوچولو همه چیز رو سریع تو ذهنش جا می ده .خیلی باید سعی کنیم مطلبی رو اشتباه بیان نکنیم که خدای ناکرده اشتباه تو ذهن این بچه بره."مامانم هم میگه آره بچه ها ذهنشون فعاله و هرچی بگیم همون رو تو ذهنشون نگه می دارن.
خوب راست میگن .من هرچی دور برم اتفاق بیفته یاد میگیرم .مگه نه؟!؟!؟!



........................................................................................