natasha |
سهشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۱
● بعد از مدتها اومدیم برنامه کودک تلویزیون ایران رو تماشا کنیم.آخه من همیشه از برنامه DUMA DUMA DUM خوشم میاد .من بهش میگم دوم دوم.
ددی به مامانم همیشه میگه یه کم هم بذار برنامه های ایران رو تماشا کنه .مامانم هم میگفت که ناتاشا خوشش نمیاد.(البته راست می گه چون برنامه کودک ایران برای من جذابیت ندارن) خلاصه دیروز ددی از تلویزیون ایران یه برنامه کودک نشونمون داد .من اول خوشم نیومد ولی با اصرار ددی (بابام)که گفت ببین چه قشنگه من هم نشستم دیدم.داستان های پوپو بود.یا یه چیزی شبیهبه همین که یه عروسکی رو نشون میداد که داشت روی دیوار نقاشی می کرد.من یه دفتر دارم که همیشه یاد گرفتم روی اون خط خطی کنم و مثلا بنویسم "ناتاشا"برای همین به عمل نوشتن میگم ناتاشا.(به خودکار هم میگم خود)اونجا یاد گرفتم که روی دیوار نقاشی کردن چه با حاله.البته یه نفر روی فیلم حرفهایی می زد که من زیاد به اونها توجه نداشتم .فقط ددی می گفت که اون خانمه میگه این کار خوب نیست.وگر نه من که هر چی رو میبینم فوری یاد میگیرم داشتم یاد میگرفتم که روی دیوار هم میشه نقاشی کرد. درد سرتون ندم داشتیم پوپو رو نگاه می کردیم که یهو مادر پوپو اومد و پوپو رو دعوا کرد.آقا همینطور که داشتیم میدیدیم من هم شروع کردم به گریه اونم چه گریه ای.آخه دلم برای پوپو سوخت و راستش یه کمی هم ترسیدم . مامانم اومد گفت چی شده عزیزم.ددی که کنارم نشسته بود گفت ابروی خودشون رو بردن با برنامه درست کردنشون.این بچه این همه دوم دوم نگاه میکنه خوشش میاد و علاقه نشون میده .ببین یه بار اومد برنامه کودک ایرونی نشونش بدیم اشک بچه رو در آوردن. تازه هنر اون برنامه این تیکه آخرش بود که مامانش از خود پوپو خنگ تر راه حل ارائه داد.اومد یه کاغذ با چسب چسبوند رو دیوار به پوپو گفت بیا اونجا نقاشی کن . بابام که این وضعیت رو دید گفت ناتاشا جان برو همون دوم دوم رو ببین .اینقدر برنامه دوم دوم قشنگه .. پیشنهاد میکنم شما هم اونو ببینید.من که خیلی لذت می برم . □ نوشته شده در ساعت ۱۲:۲۳ قبلازظهر توسط natasha
........................................................................................ پنجشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۱
● هروقت دستام کثیف میشه یا مثلا یه ذره غذا به صورتم چسبیده باشه مامان بهم میگه "اه اه بیا بریم بشورمت"
دیروز یه خانومه گه مهمونمون بود یه خال رو صورتش بود.من چه میدونستم خال چیه ؟رفتم جلو اون رو نشون دادم و گفتم "اه اه "یعنی برو صورتت رو بشور .خانومه یه کم تعجب کرد که من چی میگم یه کم هم خجالت کشید.یهو دیدم مامانم و بابام موضوع رو عوض کردن و یکمی هم سرخ شدن .باز که حرفم رو تکرار کردم دیگه ددی مجبور شد بگه نه بابا اون یک خال هستش و بیچاره خانومه که نمی دونست چی بگه. بعد همه با هم خندیدن ومامانم هم منو بوس کرد. ولی خوب شد فهمیدم خال چیه .نه؟ □ نوشته شده در ساعت ۸:۱۷ قبلازظهر توسط natasha
● آخ که چقدر بامزه بود.یادمه از هفت هشت ماهگیم مامانم شروع کرد با شیشه به من شیر دادن و گاهی هم با سینه.من توی حدود نه ماهگیم دوست داشتم خودم شیشه شیرم رو دست بکیرم و مامانم هم شیشه رو میداد دست خودم و کنار مینشست.من هم عادت داشتم وقتی شیرم تموم میشد (درست مثل عرق خور های جاهلی که شیشه عرقشون رو بعد از خالی کردن محتویاتش تو شکمشونبه یک طرف پرت میکردن)شیشه شیرم رو با قدرت پرت میکردم یه ظرف و راست میگرفتم می خوابیدم.اولش بابا و مامانم کلی خوششون میومد و می خندیدن.تا اینکه اون شیشه شیر شیشه ای nuk که داشتم رو پرت کردم و مامانم ترسید که یه وقت بشکنه.حدود یه سالم بود که به من گفت "عزیزم چرا اونو پرت میکنی ؟دخترم وقتی شیرت تموم شد اونو به ددی یا به من بده "....آقا همین یک کلمه باعث شد من بفهمم مامانم چی میگه .برای همین من هم از اون به بعد وقتی شیرم تموم میشه به مامان یا ددی هرکدوم دم دست تر باشن میگم "بگیر"
همین چند روز پیش من توی اتاق خودم خوابیده بودم نصف شب گشنم شد.آروم آروم اومدم تو اتاق مامان و بابام.(اونا برای اینکه من نترسم در اتاق من و خودشون رو باز میذارن و تموم مسیر اتاق خودم تا اونا رو چراغ خواب گذاشتن)بعد آروم اومدم وسطشون خوابیدم و گفتم "مامان ،شیر" مامانم هم فوری رفت شیر اورد و داد به من و خودش هم خوابید.من هم طبق عادت شیشه رو تو دستام گرفتم و همون جوری که خواب بودم شیر رو خوردم تا تموم شد.بابام میگه "حدود یه ربع دیگه بلند شدم دیدم شیرت رو خوردی و همونجوری که خوابیدی شیشه رو تو دستات نگهداشتی .انگار منتظر بئدی یکی بگیره اما چون همه خوا بودیم و متوجه نشدیم تو همون طور شیشه رو نگهداشته بودی"بعد مثل اینکه میاد و شیشه رو از دستم میگیره. راستی که میگه بچه ها حرف حساب سرشون نمیشه؟ها؟ □ نوشته شده در ساعت ۸:۰۶ قبلازظهر توسط natasha
● من که یادم نمیاد ،اما ددی میگه من وقتی توشکم مامانم بودم یه روزنوار natasha dance for me رو گذاشته بودند و یهو دیدند که شیکم مامانم قلنبه شد.یعنی من خودم رو چسبوندم به شیکم مامانم.مامان و بابام تعجب کردن که چرا اینجوری شد.یه روز دیگه آهنگ خوابهای طلایی جواد معروفی رو گوش می کردند که همینطوری شد.بعد بابام صدای نوار رو کم میکنه ،من هم میرم پایین.اول فکر می کردند اتفاقی این کار شده اما وقتی چند بار تکرار شد فهمیدن که من دارم به نوار گوش میدم.حتی الان من اون نوار ها رو به خاطر میارم.الان هر وقت که من خوابم میاد و بهانه میگیرم و گریه میکنم ،ددی میره اون آهنگها رو برام میزاره.من هم انگار که هیپنوتیزم بشم(درست مثل مواقعی که گریه میکنم میبرنم حموم همه چی یادم میره و ساکت میشم) یهو به اون آهنگها گوش میکنم وگریه رو متوقف میکنم.درست مثل اینکه اونها رو یه جایی شنیده باشم بهش توجه میکنم.یه دکتری میگفت بجه ها توی شکم مامانشون زبان مادری رو یاد میگیرن.با این چیز ها که من دیدم حالا باورم میشه.
□ نوشته شده در ساعت ۷:۴۹ قبلازظهر توسط natasha
........................................................................................ چهارشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۱
● یادمه از چهار ماهگیم که می رفتم دکتر ،بی انصاف دکتره برای اینکه دهنمو باز کنم یه جورایی پاهام رو از دوطرف میکشید که من دردم بیاد(شاید هم منظور دیگه ای داشته )و مثل شکنجه بود من از درد همیشه کلی گریه میکردم.برای همین از دکتر و اون تخت لعنتی بدشکل که یه پارچه سفید روش کشیدن بدم می آد.خصوصا این تنفر من از دکتر موقعی بود که یه سوزنی به من فرو کرد که بهش میگفتن واکسن فکر کنم اون موقع سیزده ماهه بودم .آقا چشمتون روز بد نبینه ،دو روز تموم تب داشتم و درد میکشیدم.برا ی همین از دکتر ها و کلا افراد ناشناسی که می خواستن کارهای مشکوک کنن میترسم و سعی میکنم ازشون پرهیز کنم.
موهام بلند شده بود یه کمی بد فرم.مامانم به من گفت می خوام ببرمت آرایشگاه مو هات رو کوتاه کنی.من فکر کردم ددره.گفتم" باشه" تا وارد آرایشگاه شدیم نگاهم افتاد به اون صندلی که یه نفر رو روش نشونده بودن و یه پارچه سفید هم دورش انداخته بودن .خلاصه مشکوک میزد. تا اینجاش خطری نداشت.ولی داستان از اونجا شروع شد که اون خانوم مشکوک(آرایشگر)نگاه کرد به من ومامانم و من فهمیدم منظورش منم.واسه همین برای ختم غائله ودر رفتن از دست اون دنبال یه بهانه ای میگشتم که نگاهم خورد به کلاهم وهمون طور که میرفتم برش دارم گفتم "آها ....اینه.....بریم"بعد کله ام رو کج کردم و به مامانم گفتم بریم.یغنی ما دیگه کاری نداریم و بریم خونه. ولی تازه اول ماجرا بود.مامانم کلاه رو از دستم گرفت و گفت "نه عزیزم باید موهات کوتاه بشه..ببین خانم میخوان برات کوتاشون کنن" ولی اون یارو مشکوک بود من نباید زیر بار میرفتم.واسه همین شروع کردم به گریه.و هی سرم رو این ور واون ور میکردم. مامانم که دیداینجوری نمیشه کاری کرد فوری یه فکری به سرش زد.می دونست من عاشق ماتیک هستم . یه ماتیک از کیفش در اورد و داد به من.کاری که من همیشه می خواستم و اونها نمی زاشتن .حالا به مراد دلم رسیده بودم.واسه همین با خوشحالی ماتیک رو گرفتم و شروع کردم به کشیدن اون درو لبهام .دیگه آرایشگر رو کاملا فراموش کردم.سعی کردم با مهارت خاصی لبهام رو ماتیک بزنم تا قزن بشم(من به قشنگ میگم قزن)تازه از مامانم هم خواستم که برای اون هم ماتیک بزنم.خوب من سعی میکردم جوری بزنم که دلم می خواد واسه همین عمل ماتیک زدن رو چند بار تکرارمی کردم تا کاملا قشنگ بشه.ولی خودمونمیم به ترتمیزی ماتیکهایی که مامانم میزنه نشد.داشتم این کارها رو میکردم که دیدم خانومه پارچه رو از دورم باز کرد و گفت تموم شد.وقتی خودم ومامانم رو نگاه کردم دیدم تمام لبهاوصورت وچونه مامانم و خودم رو،ماتیکی کردم و عین دلقکها شدیم.تازه کلی هم مانتوی مامانم ماتیکی شده بود. اون روز خیلی به من حال داد.تازه وقتی موهام رو کوتاه کردم هم خیلی قزن تر شده بودم. □ نوشته شده در ساعت ۱۱:۴۱ بعدازظهر توسط natasha
● بزرگتر ها فکر میکنن ما بچه هها هیچی نمی فهمیم و همش می خوان به ما راه ورسم درست زندگی کردن رو تا (80 سالگی مون)به ما نشون بدن.واسه همین هم مدام میگن بچه اگه پیر هم بشه واسه ما بچه هست.ولی این بابا ها و مامان ها یه چیزی رو در نظر نمی گیرن که آخه آقا جون پس سلیقه این وسط چی میشه؟من هم دوست دارم مطابق میل خودم زندگی کنم.مثلا اون داستان کفش رو تو یه سالگیم گفتم خوندین؟که من حتی کفشم رو تو اون سال انتخاب می کردم واز یکیش خوشم اومد و از اون یکی خوشم نمی اومد.بابا و مامانم هم تعجب کردن.یا غذا هام رو انتخاب می کنم و میگم از اون.پس من خودم بهتر میدونم چی میخام و چی مناسب طبع منه .پس چرا باید تو همه چیز به آدم نظراتشون رو تحمیل کنن ها؟
البته مامانم و ددی منو خوب میشناسن و به من زیادی گیر نمیدن ،اکثرا با منطق میشسنن و با هام حرف میزنن و میگن اون مناسب شما نیست و من هم قبول میکنم.باور کنید بچه ها هم از حرف منطقی خوششون میاد. □ نوشته شده در ساعت ۲:۰۶ قبلازظهر توسط natasha
● بزرگتر ها فکر میکنن ما بچه هها هیچی نمی فهمیم و همش می خوان به ما راه ورسم درست زندگی کردن رو تا (80 سالگی مون)به ما نشون بدن.واسه همین هم مدام میگن بچه اگه پیر هم بشه واسه ما بچه هست.ولی این بابا ها و مامان ها یه چیزی رو در نظر نمی گیرن که آخه آقا جون پس سلیقه این وسط چی میشه؟من هم دوست دارم مطابق میل خودم زندگی کنم.مثلا اون داستان کفش رو تو یه سالگیم گفتم خوندین؟که من حتی کفشم رو تو اون سال انتخاب می کردم واز یکیش خوشم اومد و از اون یکی خوشم نمی اومد.بابا و مامانم هم تعجب کردن.یا غذا هام رو انتخاب می کنم و میگم از اون.پس من خودم بهتر میدونم چی میخام و چی مناسب طبع منه .پس چرا باید تو همه چیز به آدم نظراتشون رو تحمیل کنن ها؟
البته مامانم و ددی منو خوب میشناسن و به من زیادی گیر نمیدن ،اکثرا با منطق میشسنن و با هام حرف میزنن و میگن اون مناسب شما نیست و من هم قبول میکنم.باور کنید بچه ها هم از حرف منطقی خوششون میاد. □ نوشته شده در ساعت ۲:۰۵ قبلازظهر توسط natasha
● نمی دونم چرا این آرشیو من کار نمیکنه؟واسه همین مطالب قبلی رو دوباره مینویسم:
تا حالا شده یه کفش تنگ تو پاتون باشه و با هاش کلی راه برین و هیچی نگین؟ شایداین اتفاق برای شما افتاده باشه و شما به دلایلی هیچی نگفته باشید اما من بعد از کلی نق زدن تصمیم گرفتم اعتصاب راه رفتن کنم وبه راه رفتن ادامه ندم و همش دستم رو بلند می کردم که یعنی بغلم کنید.بعدش هم با نگرانی شدید مامانم مواجه شدم که چرا این دختره دیگه راه نمی ره؟ اما خوشبختانه مامانم بعد از یه هفته فهمید که من بزرگ شدم و ای کفشهای قدیمیم برام کوچیک شدن.بعد فوری با بابام و مامانم رفتیم و برای من کفش خریدیم. از موقعی که کفش رو پام کردم،تا شب همش با همون کفش راه رفتم و جبران گذشته رو کردم. واقعا گاهی این پدر و مادر ها متوجه نمی شن که بچه هاشون سریع دارن بزرگ می شن.چه از نظر فیزیکی و چه از نظر فکری.و اگه این مطلب رو در نظر داشته باشن اون وقت آمادگی خواهند داشت بر اساس نیاز های بچه هاشون رفتار کنن.در اون صورت خیلی از ناراحتی ها ی دوطرف رفع میشه. [edit] وای از دست این بزرگتر ها کافیه که آدم فقط یه بار بگه "بــــوفــــــــــ "دیگه مگه آدم رو ول می کنن.اینقدر تو شکمت می چپونن تا بگی غلط کردم.همین دیروز گفتم "مامان، بوف" مامانم هم اینقدر غدا به خوردم داد که من فکر کنم یه آدم بزرگ هم اینقدر غذا می دادن میترکیدبعدش رو هم که می تونید حدس بزنید.یهو هرچی رو خورده بودم بالا آوردم و حال هممون گرفته شد.خصوصا بابام که مجبور شد فرش رو بشوره.از اون به بعد با خودم قرار گذاشتم دیگه اگه گشنم شد نگم بوف. [edit] [6/24/2002 2:32:26 AM | natasha tashakori] سلام من امروز تازه 18 ماه و سه هفته هستم.زیاد حرف زدن بلد نیستم اما تو خیلی چیز ها منظورم رو می رسونم.مثلا آب وبابا ،مامان ،درد، شیر،، ویه سری کلمات معنی دار دیگه.خلاصه اینکه اموراتم با این کلمات میگذره.ولی گاهی وقتها این بزرگتر ها مثل اینکه خودشون رو میزنن به * خلی و هرچی مثلا بهشون میگی درد( دارم) اونها هی میگن چی رو در بیاریم؟ و تو هی باید بهشون بگی نه بابا درد.. □ نوشته شده در ساعت ۱:۵۱ قبلازظهر توسط natasha
........................................................................................ سهشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۱
● امروز روز جهانی کودکه(16 مهر ماه).نمی دونم بابا و مامانم برام چی می خوان هدیه بدن .من که انتظاری ندارم ولی فکر می کنم خودشون هم نمی دونن.من خودم یه بچه گربه می خوام ولی ددی میگه گربه اتاقت رو کثیف میکنه نمیشه بیاریم تو خونه.
خلاصه من این روز رو به تمامی بچه های دنیا تبریک میگم. تا بعد...... □ نوشته شده در ساعت ۱:۱۶ قبلازظهر توسط natasha
........................................................................................ شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۱
● من که سواد ندارم به بابام (البته بهش میگم ددی)میگم برام بنویسه.آخه کی دیده یه بچه زیر دو سال بتونه با کامپیوتر کار کنه.این بابای ما هم هی سهل انگاری میکنه ودیر به دیر مینویسه.همش میگه بابا جان من وقت ندارم.اگه وقت کنم چشم.منم دیگه چیزی نمیگم.چون ریش وقیچی دست خودشه .
□ نوشته شده در ساعت ۱:۴۰ قبلازظهر توسط natasha
● از وبلاگهای با حالی که به من لینک دادند ممنونم.از شیخ پشم پونزده (عجب اسم باحالی!!!)از یه نفر و از بچه گربه 2(آخ منم دلم بچه گربه میخواد .به بابام میگم برام بگیره.)
□ نوشته شده در ساعت ۱:۱۳ قبلازظهر توسط natasha |