natasha |
دوشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۱
● من الان یک سال و نه ماهمه .تا دوسال سه ماه وقت دارم.دیگه بطور کامل می تونم منظورم رو برسونم.مثلا وقتی می خوام بگم خوابم میاد.دیگه نمیگم "خوخ"می گم :خواب.
یا وقتی که بابایی و مامانی میخوان برن گریه نمیکنم،بلکه راحت بهشون میگم :"نه رو". یا کاماتی مثل "نه کن"، "زود"،"بدو"،"بده".آب و بوف و درد و شیر و...از اول بلد بودم. دیروز پیش مامانی بودم .مامانی برام کباب درست می کرد بخورم تقویت شم.داشت با پشت چاقو روی گوشتها می زد تا ساتوری شه و سرو صدا شده بود.من هم اومدم جلو داد زدم "نه کــــــــــن ،نه کــــــــــن" □ نوشته شده در ساعت ۱:۱۸ قبلازظهر توسط natasha
● به نظر من مرز بین نفهمیدن و فهمیدن ربطی به سن وسال،بچه بودن یا نبودن نداره.همین چند روز پیش رفته بودیم با مامان و بابام بیرون.از توی پیاده رو قدم می زدیم که دیدم یه سری مرد و زن پا به سن گذاشته روی یه سکویی نشسته بودن و حرف می زدن.یه قدم جلو تر یه پله مانندی بود .پایین پله که رسیدیم ایستادم.بابام اومد دستمو بگیره که با دستام به زمین اشاره کردم و گفتم "اه اه"(به فتح الف).بابام زمین رو نگاه کرد و دید کلی پوست پسته ریخته زمین.بعد که بابام دید اون خانومها و آقایون دارن پسته می خورن و پوستاشو طبیعتا اونها ریخته بودن برای ختم غائله گفت "آره دخترم بریم".ولی من که تا مقصر پیدا نمیشد ول کن ماجرا نبودم اونها رو نشون دادم و بلند گفتم "اه اه " .بیچاره یکی از اون خانومها که متوجه شد چی می گم (و پیش بابا و مامانم آبروش رفت ) همین طوری که با پاهاش پوست پسته ها رو یه جا جمع می کرد گفت آره دخترم ما کار اشتباهی کردیم .ببخشید.
فکر کنم با اون آبرویی که از اونها بردم دیگه آشغالاشون رو تو خیابون نریزن.!!!! □ نوشته شده در ساعت ۱:۰۰ قبلازظهر توسط natasha
● خیلی از این آدم بزرگها (که عقلشون کوچیکه)یا واقعا خنگ هستن یا اینکه خودشون رو می زنن به خنگی.اصلا قصد جسارت ندارم ولی خوب آدم بهش بر می خوره دیگه.همین چند روز پیش بود رفته بودیم خرید .تو یه مغازه رفته بودیم و بابام جلو تر از مغازه بیرون رفته بود و منتظر من بود بیام.من هم داشتم از در میزدم بیرون که دیدم یه خانومه بدون توجه به من از کنار من و بالای سرم رد شدو در همون موقع کیفش که روی کولش بی کنترل آویزون بود آروم خورد به من .به من خیلی برخورد .
برای همین رو به بابام کردم و گفنم "بـــــاپ".یعنی اینکه با یه چیزی به من خورد و من دردم اومد.بابام هم با نگرانی پرسید : چی شده عزیزم؟ من هم اون خانومه رو نشون دادم وبا اعتراض داد زدم :"خــــانـــــــــــــوم".بیچاره خانومه که روحش هم خبر نداشت چی شده با ترس گفت چی شده؟که من کیفش رو نشون دادم بعد با دستام به جایی که خورده بود اشاره کردم و گفتم "باپ".بد بخت خانومه وقتی نگاه بابام رو دید و دید من دارم به کارش اعتراض می کنم اینقدر خجالت کشید و از من عذر خواهی کرد. بعد صورتم رو بوسیدو گفت ببخشید. ولی خوب چرا باید یه کاری بکنیم که بعدش عذر خواهی کنیم؟ها؟ □ نوشته شده در ساعت ۱۲:۴۷ قبلازظهر توسط natasha
........................................................................................ یکشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۱
● از شنیدن خبر درگذشت فروزان واقعا متاثر شدم. داغ فرزند بسیار سنگین و درد ناک است .در اینجا به خانواده داغدار ایشان تسلیت عرض میکنم و از خدا صبر و شکیبایی برای آنها مسئلت دارم.خدایش بیامرزد.روحش شاد.
□ نوشته شده در ساعت ۳:۵۱ قبلازظهر توسط natasha |