natasha


دوشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۱




تا حالا شده یه چیزی یا یه مزه ای یا حتی یه بو برای شما خاطره بشه و هر وقت یادش می افتین به شما یه حس عجیب دست بده و اون حس رو دوست داشته باشین؟
دیشب دیر وقت بود و ددی گفت بریم بخوابیم.من هم فورا رفتم حموم شامپو تازه ام رو (lander baby shampu)برداشتم و رفتم از اون طرف جودی رو بغل کردم و رفتم رو تخت خواب.مامانم داد زد "ناتاشا اون شامپو رو نبر تو تختت ،همش میریزه تو لباسات".ددی همینطور که نگاهم می کرد به مامانم گفت :"خانوم ناتاشا چرا شامپو رو بغل کرد؟!؟!؟!"
می خواستم جوابشون رو بدم ولی آخه من دوسالمه و هنوز جمله کامل نمی تونم بگم.فقط گفتم "شامپو....خوبه."
می دونید داستان چیه؟
وقتی بچه بودم یعنی تا یه سالگیم ،مامانم منو با baby shampu می شست و اون چشمام رو نمی سوزوند.وبوی اون هنز تو مشام من هست .یه بوی بچه گانه خاصی داشت.
ولی ددی یه شامپو kid lander خریده بود که هم چشمام رو می سوزوند و بوی هندونه می داد.
منو خیلی اذیت می کرد و کار به جایی رسید که من از حموم داشتم بیزار میشدم.
تا اینکه مامان رفت از همون شامپوی قبلی خرید.با اینکه مدت زیادی از استفاده از baby shampu من می گذشت ولی تا از اون استفاده کردم بوش یادم اومد و منو به یاد نوزادیم انداخت.خاطرات شیرینش برام تداعی شد.و من عاشق نا خواسته اون بو شدم.برای همین دوست داشتم وقت خواب هم اونو تو بغلم بگیرم.
ددی همین طور بر وبر منو نگاه می کردکه مامانم جواب داد:این شامپو رو که براش می زدم بوش منو یاد نوزادی ناتاشا انداخت و شاید ناتاشا هم همین بو براش یاد آوری شده و یاد نوزادیش افتاده.
ددی گفت :"آهاااااا.!!!!"
بعد من با شامپو تو بغلم رفتم خوابیدم.
توجه کردید بچه ها هم خاطراتشون رو حتی از شکم مادرشون به یاد میارن.مثل صدای موسیقی که در شکم مامان می شنیدم و حالا همون رو میتونم تشخثص بدم.
راستی شماهم خاطرات کوچولویی هاتون یادتونه؟




........................................................................................

شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۱

چییییییییییییپس.
تا دیدم قوطی چیپس تو دست ددیه داد زدم چییییییییپس.آخه من این چیپسهای Pringles رو خیلی دوست دارم.بهتر از چیپسهای روغنی خودمونه.خصوصا فلفلی هاشو.ددی به مامان میگه "این چیپس چیز خوبی نیست برای بچه ها.خصوصا بچه های دو ساله .اشتهاشونو کور میکنه.ناتاشا باید غذا بخوره تا این آت و آشغالا"
اما مامان میگه "همیشه که بهش نمیدم.گاهی وقتها بعد از غذا میدم تا تنوعی برای ذائقه اش بشه.
اما اون شب من هنوز شام نخورده بودم.ددی گفت ناتاشا جان .این چیپس مال تواه.فقط بعد از غذا بخور.
من شروع کردم به داد و داد زدم چییییییپس.
ددی از دادمن ناراحت شد .گفت چرا داد میزنی .آروم بگو چیپس.......من هم با همون لحن ددی و آروم گفتم" چیپس"
ددی خندش گرفت و در قوطی رو باز کرد و دو تا دونه چیپس به من داد.بعد گفت این همش مال تواه.بعد کل چیپس ها رو گذاشت روی یخچال.....ای بابا....
من کلی بهم برخورد.با حالت گریه و معترض داد زدم:" تواه تواه ......این؟!؟!؟!
ددی به مامانم نگاه کرد گفت منظورش چیه؟مامانم هم با خنده گفت :ددی جان، ناتاشا میگه تو همش میگی مال تواه، مال تواه..پس این دو تا فقط مال منه؟
بعد ددی زد زیر خنده منو بوس کرد وهمه چیپسها رو داددستم و گفت باشه دخترم بیا همش مال تو امشب هر کاری می خواهی بکن.
بعد رو به مامان کرد وگفت :امان از این چیپسهای بی خاصیت.
ولی من اون شب هم کلی شامم رو خوردم و هم چیپس تا ددی ناراحت نشه.



هنر کرده این ددی ما.ورداشته جلوی کانال های کولر رو کاغذ آلومینیوم کشیده که هوا جریان نداشته باشه.خوب نمیگه من که از هر صدایی می ترسم این کاغذه چیه که سرو صدا میکنه؟ها؟خوب آدم عاقل یه مقوا بچسبون جلوش با هر بادی اینجوری سرو صدا نکنه.
پریشب داشت باد میومد.ما هم از مهمونی اومده بودیم و من توی راه تو بغل ددی خوابیده بودم.اینهایی که تعریف می کنم خودم یادم نیست ولی مامانم صبح برای ددی تعریف می کرد که من هم فهمیدم.مامانم می گفت:
"ناتاشا دیشب تو خواب انگار که ترسیده باشه گریه کرد.من هم آوردمش پیش خودمون.باد داشت میومد.با وزش باد کاغذ آلومینیومی صدا می کرد .یهو دیدم ناتاشا میگه "چی بود؟"
فکر کردم بیدار شده.دیدم نه خوابه.بهش گفتم :"ناتاشا بیرون باده".
ناتاشا همونجوری که خواب بود جواب داد "نه.... باد ...نیست"
من ادامه دادم "خوب اگه باد نیست پس چیه ؟ناتاشا جواب داد:"داقا گوریه"من که نفهمیدم منظورش از "داقا گوری "چیه گفتم نه مامان جون باده.که بازم پرسید :باد؟....و بعدش آروم گرفت خوابید."
ددی گفت "شاید خواب" داقا گوری "دیده که ترسیده.بعد گفت راستی یادم اومد تو وبلاگ مادر یک روشندل مطالب خوبی در اینگونه موارد نوشته که بد نیست برم اون رو بخونم ببینم تکلیف چیه.
من به همه پدر و مادرای کوچولو ها یا کسایی که می خوان کوچولو دار بشن این وبلاگ رو توصیه می کنم .تجربیات خوبی داره.نظر شما چیه؟



........................................................................................

پنجشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۱

دیشب مامان از پشت پنجره بیرون رو نگاه کرد وبا خوشحالی ددی رو صدا زد.ددی هم رفت و بیرون رو نگاه کرد و با خوشحالی گفت :ناتاشا بیا برف رو هم ببین.
من هم که هر حرفی رو میشنوم فوری تکرار می کنم گفتم:"برف؟!"
ددی گفت: آره برف.
بعد منو بغل کرد تا برف رو ببینم.
ددی می گفت پارسال هم برف رو به من نشون داده ولی من یادم نمیاد.
از دیدن برف لذت بردم.بعد از اینکه دیدم ددی و مامان از بارش برف خوشحال هستند فهمیدم برف باید چیز خوبی باشه.برای همین به مامان گفتم :"برف...خوبه؟؟"
مامانم هم با خنده جواب داد "آره عزیزم برف خوبه"






........................................................................................

یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۱

با کمک افشین خان آخرش تونست این ددی ما عکس هفت ماهگیم رو بزنه اینجا
از اینجا هم عکس رو میتونید ببینید







این هم یه بچه کوچولوی دیگه که از پوشک خوشش نمیاد.اون خنده آخرش خیلی بامزست.(باید با موس روی قسمت share بروید)
به ددی میگم چی شد که شروع کردی برام این وبلاگ رو راه انداختی.این سوال رو شاید چند سال دیگه از ددی بکنم .آخه من هنوز خودم نمی تونم بخونم (.بابا دوسالمه).ولی ددی فهمید که من این سوال رو خواهم کرد .واسه همین گفت :دخترم کارهایی که تو میکنی برای من جالبه و خیلی از کارهای دیگه تو هم برای من ومامانت جالب بوده که با گذشت زمان فراموشمون میشه.فیلمبرداری از همه لحظه های زندگی هم امکان نداره .برای همین من سعی کردم تا اونجاییکه بتونم ،کارهای بامزه ای که تو با این سن وسال کوچیکت انجام میدی رو ثبت کنم .تا خاطراتش برام جاودانه بمونه.البته به خاطر روزمرگی زندگی خیلی از لحظات رو ممکنه از دست بدم و لی تا حد امکان سعی می کنم اکثر اونها رو بدون کوچکترین غلوی بنویسم .
ددی میگه چه وقت میشه که من هم بشینم خاطرات و سرگذشت کوچولوی تو رو بخونم؟!!!




از همه دوستان خوب و عزیزم که به من روز تولدم رو تبریک گفتند و برام نامه زدند ممنون هستم.
از افشین خان و شیخ جان و از ستاره جون و مامان خانومی و از دایی فواد و از دو بچه گربه و مامان حسن کوچولو و همه و همه عزیزانی که به من لطف دارن و دوستشون دارم و اسمشون از قلم افتاده قدر دانی میکنم و بهشون می گم ایشالا عروسی بچه هاتون.
چند شب پیش مامانم برام جشن تولد گرفته بود و کلی مهمون دعوت کرده بود.دو سالم تموم شد.رفتم تو سه سال .
روز های قبل همیشه از بابام می خواستم که با یه ارگ کوچولویی که برام خریده بودآهنگ تولد رو بزنه و من دست میزدم و با هاش تو خوندن همراهی می کردم.همینطوری الکی....
و هر وقت مامانم روی میز شام شمع روشن میکنه من خوشم میاد که اونو فوت کنم و بازم از ددی می خواستم که آهنگ تولد رو بزنه.
ولی اون شب دیگه واقعا تولد راست راستکی خودم بود.پارسال تو تولدم نمی تونستم شمع رو خاموش کنم ولی اینبار دوتا شمع بود که وقتی همه آهنک تولد رو خوندند و من شمع ها رو فوت کردم (مهمونها منتظر بودند که کیک رو بخورند)ولی من داد زدم "بازم ، بااااااااااازم "یعنی دوباره بخونن و شمع ها رو روشن کنن تا من فوت کنم .آقا همه شروع کردن به خندیدن و قربون صدقه ما رفتن و دوباره شعر تولد و شمع و فوت ...
نوبت کادو های تولد که رسید من کادو ها رو از مامانم می گرفتم و می رفتم وسط می چرخیدم و به همه نشون میدادم. (ددی میگه نمی دونم ای کار رو از کی یاد گرفته؟)اونها هم نامردی نم یکردن و برام دست می زدند.(چه میدونم شایدم برای کسی که کادو رو آورده بود دست میزدن؟!؟!؟!؟)
خلاصه اون شب هم گذشت و من یک سال دیگه بزرگ تر شدم.
من از تولد ، از خوشحالی هاش، شمع فوت کردن،حتی شمع روشن کردن،‌ بادکنک های رنگیش خوشم میاد.برای همین با اینکه ازجشن تولدم گذشته هر از چند گاهی از ددی میخوام شمع روی میز رو روشن کنه و با هم دست بزنیم و من فوت کنم!!!!!!!!



........................................................................................

چهارشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۱

تا دیشب نرفته بودم زیر بارون و بارون رو ببینم.آخه مامانم میگه میترسم سرما بخوری.
دیشب خونه مامانی و بابایی بودیم که بارون گرفت.خونه ما نزدیک خونه اوناست و پیاده 3 یا 4 دقیقه راهه.
بارون قطغ نشد و مامجبور شدیم بریم.من خوابم میومدو توبغل ددی خوابیده بودم.ددی هم یه چتر گرفته بود بالا سرم.وقتی رفتیم بیرون ددی با یه احساسی بارون رو مه من معرفی کردو گفت ناتاشا بارون اینه که از آسمون میاد.من بالا سرم رو نگاه کردم فقط یه چتر دیدم.برای اینکه بارون رو حس کنم ددی یه کم جتر رو کنار گرفت تا من ببینم.مامان گفت سرما میخوره چتر رو بگیر بالای سرش.ددی گفت نه بذار یه کم ببینه.
چقدر خوشم اومد از دیدن بارون و تعجب کردم.نمی دونستم کی داره از بالا آب میریزه.ولی خیلی قشنگ بود و من هم دیگه دوست نداشتم ددی چتر رو بگره بالا سرم.
به ددی گفتم :"بارون؟" بابام هم گفت بله دخترم بارون.
از بارون خوشم اومده بود و ازش لذت بردم .همونجوری که یه لبخند رضایت رو لبام بودآروم سرم رو گذاشتم تو بغل ددی و خوابم برد.



ای بابا چرا این جوری نوشته شده.فکر کنم کار انگلیسی هاست؟



این چه طرز حرف زدنه؟ خجالت هم نمی کشند با این حرف زدنشون.ادعاشون میشه که تحصیلکرده هم هستند.خوب با این کاراشون آدم رو تو اشتباه میاندازن.تازه حال آدم که گرفته میشه هیچ ، آدم خیط هم میشه. ددی خیلی کیف میکنه من بتونم کارهای مورد علاقم رو خودم انجام بدم.مثلا برای روشن کردن تلویزیون ددی یاد داده که من خودم با بیل بیلک (ریموت کنترل)، تلویزیون رو روشن کنم یا اینکه چراغ اتاقم رو خودم روشن می کنم. یا اینکه برای اینکه دستام رو بشورم بهم یاد داده که برم روی صندلی کوچیکم و تو دستشویی دستام رو خودم بشورم.یه روز اومد تو اتاقم و به من گفت : "ناتاشا این بیل بیلک کجاست ؟تلویزیون رو روشن کن."خوب من هم فهمیدم دنبال چی می گرده فوری دویدم و بیل بیلک رو آوردم و تلویزیون رو روشن کردم.این موارد چندین بار اتفاق افتاد و من دیگه بیل بیلک رو شناخته بودم.البته نمی دونم چرا گاهی به یه اسم دیگه ( ریموت کنترل )اونو صدا می کرد. بگذریم....یه روز ددی خواست کفشش رو بپوشه دنبال یه چیزی می گشت(بعدا فهمیدم دنبال پاشنه کش می گشته).گفت :"خانوم این بیل بیلکه کجاست؟" مامانم گفت نمی دونم ناتاشا کجا گذاشته.اون باهاش بازی می کرد. تا این رو شنیدم فوری دویدم و "بیل بیلک " رو با خوشحالی آوردم و فکر کردم بابام اون رو (ریموت کنترل )میخواد. ددی تا این رو دید زد زیر خنده و من هم نگاهش می کردم. بعد گفت مرسی دخترم .منظور من پاشنه کش بود.اما تو حق داری چون من بد جوری حرف زدم.بعد منو بوس کرد. بعد ددی به مامانم گفت :خانوم خیلی باید مواظب حرف زدنمون باشیم.و مامانم هم که از این ماجرا با خبر شد کلی خندید.من هم خندیدم. راستی چرا به بعضی چیز ها میگند" بیل بیلک"؟



........................................................................................

سه‌شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۱

درست یه هفته مونده به جشن تولدم .دو سال پیش (البته یه هفته بعد توی صبح سحر تصمیم گرفتم از شیکم مامانم بیام بیرون.البته اونجا خوب بود و خوش میگذشت، ولی حوب دیگه جام کوچیک شده بود و میبایست اسباب کشی می کردم.البته نمی دونستم کجا میخوام برم ولی دیگه از اونجا خسته شده بودم .واسه همین دلم رو به دریا زدم و آروم آروم اومدم .از ساعت 3صبح تا 6 صبح طول کشید.سفر خوبی بود.ددی و مامانی که پشت در اتاق زایمان ایستاده بود و منتظر من بودند وقتی که من رسیدم ددی اومد تو اتاق بغلی و ددی رو دیدم ، دیدم اشک تو چشماش جمع شده بود و من نمیدونم واسه چی ناراحت بود .ددی مامانم رو دید که داره می خنده و براش دست تکون داد.من اونقدر کوچولو بودمکه ددی اولین سوالی که از دکترم پرسید این بود که آیا این بچه به این کوچولویی زنده می مونه.دکترم هم که منو معاینه کرده بود گفت چرا نمونه خوب هم میمونه چون بچه سرحالیه....
از اون ماجرا الان دوساله که میگذره و من تو این دو سال کلی بزرگ شدم....ددی که هر دفعه میگه ناتاشا واسه خودش خانومی شده....
قبلا وقتی میگفتم شیش(منظورم شیر بود)باید فوری آماده میشد وگرنه کلی جیغ و داد راه مینداختم که بیچاره ددی گاهی وقتها حول میشد و شیر رو به جای شیشه شیر می ریخت رو زمین و ...ولی الان دیگه صبرم زیاد شده...مامانم میشینه باهام حرف میزنه و میگه دخترم تو دیگه بزرگ شدی نباید گریه کنی ، به جای گریه بیا کمک کن تا زود تر آماده بشه و من هم سعی می کنم کمکش کنم تا زودتر شیرم آماده بشه.
یا مثلا قبلا مامانم تا میرفت آشپز خونه غذا درست کنه شروع میکردم به گریه ...طفلک مامانم که نمی دونست چیکار کنه کارش رو ول میکرد و به من می چسبید.ولی حالادیگه نه تنها گریه نمیکنم بلکه با مامانم بوف درست میکنیم و همین دیروز خودم کتلت درست کردم و مامانم هم اونو برام انداخت توماهی تابه.
.....
..........
دیروزپامو روی هم انداخته بودم رو مبل لم داده بوده و داشتیم با خیال راحت کارتون می دیدم که یهو نمی دونم چی شد که رو برنامه یه سری آهنگ اومد و کارتون دیدن رفت پی کارش.همینجوری چند ثانیه ای به تلویزیون و مامانم خیره شدم وگفتم :هه هه چی شد... و داشتم که میزدم داد و بیداد کنم که مامانم گفت دخترم اون برنامش تموم شد.هر برنامه ای یه مدتی داره و یه وقت شروع میشه و یه وقت هم تموم میشه.فردا دوباره می تونی ببینی.این شد که حرفهاش رو قبول کردم و دیگه گریه نکردم...مامانم این رو برا ددی تعریف کردو ددی گفت :"آره دیگه دخترم بزرگ شده ، واسه خودش خانوم شده"



........................................................................................

یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۱

سلام به همه عزیزانی که به من لطف دارین و خاطرات واقعی زندگی من رو می خونید.خیلی دلم میخواد هر روز بشینم و این ها رو بنویسم ولی خوب من که هنوز سواد ندارم(آخه من هنوز دوسالم هم نشده.چند روزی مونده).خیلی هنر کردم تونستم شماره یاد بگیرم .اونهم تا 10.
از سارای عزیز که مطالب خودش از اعماق وجودش سرچشمه می گیره و تو وبلاگش واقعا خوندنیه.
از شیخ خان پشمینه پونزده که حرفهای خوب زیادی برای گفتن داره.
ازمادر یک روشندل با اون وبلاگ زیبا و پر بارش که من از دیدن اون لذت بردم و به ددی گفتم برای یاد آوری و یاد گیری یه سری مسایل اون رو بخونه...
از ستاره جون که حرفهای جدیدش که از عشق می زنه واقعا خوندنیه و آدم رو به فکر وامیداره..
از افشین خان که دربودن و نبودن مطالب زیبایی می نویسه
ازدایی فوادم..... پس وورد نظر خواهی یاکس رو به من داد..
و همگی به من لطف دارین و برای من پیغام گذاشتین ممنونم و عذر می خوام که گاهی تو نوشتن سهل انگاری می کنم و دیر مینویسم.
و اما این اعداد که گفتم تا ده میشمارم.
مامانم به من یاد داده که اعداد رو از یک تا ده بشمارم. من هم گاهی بعد از اونها میشمارم .یه روز ددی (بابام)اومد و دید مامانم با من اعدادرو تکرار می کنیم .خواست که بگه اونهم بلده و اومد پیش من پز بده گفت ناتاشا جان با من بشمار ببینم .بعدمحکم و با صدای بلند گفت :" یـــک"
من هم گفتم دو ، سه
بعد ددی گفت "چهار"..من هم تکرار کردم" چار".
ددی همینطور تا پنج و شش و هفت و هشت گفت ومن هم تکرار کردم .بعد ددی چهار تا انگشت یک دستش رو با پنج انگشت دیگرش رو نشون داد و گفت "نه"
من هم هر ده تا انگشتهای دو دستم رو باز کردم و بلند دادزدم "اون on"
ددی هاج واج مونده بود چی می گم.یه کم فکر کرد و به مامانم گفت :"خانم این دختره چی میگه؟"
مامانم حواسش نبود گفت نمی دونم .
ددی رو کرد به من وگفت "ناتاشا چی گفتی بابا ؟"من هم برگشتم گفتم "سیکیز sikiz اون on "اقا یهو دوزاری ددی افتادو با ناباوری شروع کرد به خندیدن و من هم باهاش خندیدم
کلی با هم خندیدیم.(ولی من نمی دونستم ددی به چی میخنده .همینطوری به خنده هاش می خندیدم)
بعد برای این که منو امتحان کنه شروع کرد ترکی شمردن.من هم اعداد بعد از اون رو می گفتم .فقط نمی دونستم که بعد از سیکیز (8)،دوکوزه.
جالب اینجاست که ددی خودش ترکی بلد نیست و همین چار تا عدد رو بلده تا ده بشماره.که اون هم غلط گفت و من اصلاحش کردم.
به دوکوز(9) میگفت اوکوز من جواب دادم دوکوز ...
خلاصه اینکه بابام خیلی تعجب کرد و به مامانم هم گفت قضیه از چه قراره...
ددی خیلی فکر کرد از کجا یاد گرفتم و از مامانم پرسید.مامانم هم گفت که شاید از دوما دوما دوم یاد گرفته.
آره این DUMA DUMA DUM خیلی برنامه باحالیه و خیلی چیزا یاد میده.من ترکی شمردن رو از اونجا یاد گرفتم .
ددی میگه "خانم خیلی باید مواظب باشیم.این کوچولو همه چیز رو سریع تو ذهنش جا می ده .خیلی باید سعی کنیم مطلبی رو اشتباه بیان نکنیم که خدای ناکرده اشتباه تو ذهن این بچه بره."مامانم هم میگه آره بچه ها ذهنشون فعاله و هرچی بگیم همون رو تو ذهنشون نگه می دارن.
خوب راست میگن .من هرچی دور برم اتفاق بیفته یاد میگیرم .مگه نه؟!؟!؟!



........................................................................................

شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۱

........................................................................................

یکشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۱

من که از دست پوشک خلاص شدم.اما این هم واسه بچه هایی که هنوز پوشک می بندن.اینجا رو ببینید.



........................................................................................

شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۱

داستان داره این شلاپ گفتنمون.کوتاهه ولی ارزشش روداره
یه روز صبح از خواب پاشدم دیدم شلوار پاهام کردن.اومدم تو اتاق خواب مامان و ددی به مامانم گفتم "سلاپ"بعدش هم گفتم" باس "یعنی شلوارم رو در بیارینو اونو باز کنین.
مامانم که خواب بود وتازه از خواب پریده بود فکر کرد میگم "سلام"گفت سلام دختر گلم وفکر کرد میگم "بوس"منو بوس کرد.
من که کلی کلافه شده بودم شروع کردم به گریه و دوباره تکرار کردم "سلـــــــــــــــااااااپ ،باااااااااااز".تازه مامانم فهمید که من چی میگم زود شلوارم رو از پام در آورد.
خودم خجالت کشیدم زدم تو ذوقش ولی خوب اون شلوار کلافم کرده بود.
تازه گی ها یاد گرفتم نمی گم "سلاپ"میگم "شلاپ".آخه هنوز شلوارگفتنش خیلی سخته.نه؟!؟!؟!



گرمه گرمه گرمه.به خدا این هوایی که واسه من تو این خونه درست کردین گرمه.دارم می پزم.تازه با این وضعیت همش میخوان کلی هم لباس تنم کنن.همش شلاپ(شلوار)می پوشونن و بلوز تنم می کنن.حتما می پرسین کیا؟خوب معلومه این ددی و مامانم.ولی منم راهشو یاد گرفتم .
چند هفته ای هست که مامانم به من یاد داده تا برم تو حموم جیش کنم .آخه اونجا راحت تره.از وقتی که می رم تو حموم جیش می کنم اوضاع خیلی بهتره.چون دیگه اون پوشک مسخره رو که آدم رو اذیت میکنه به پاهام نمی بندن .
هرچی به این ددی و مامانم میگم "بابا بیان این شلاپ رو از تنم در بیارین مگه گوش میکنن.من هم یه ابتکاری زدم .همین دیروز یاد گرفتم و تا حالا هم به کار بستم.فعلا که جواب میده.
دیروز رفتم جیش کردم و بابام اومد یه شلاپ (شلوار)پام کرد من اول مقاوت کردم و یه کم گریه .ولی مگه گوش میکرد.همینطوری با خشونت می گغت "نه بابا سرما میخوری باید پات کنم"من بعد از کلی گریه و زاری دیدم که زورم نمی رسه مقاومت رو گذاشتم کنار و هیچی نگفتم و یه دقیقه صبر کردم.بعد از یک دقیقه یهو اومدم گفتم "ددی ،جیش"
بابام که هم خوشش اومده بود من جیشم رو می گم از طرفی نمی خواست من شلوارم رو خیس کنم ،سریع شلوارم رو در آورد (کاری که من با گریه نتونسته بودم بکنم)و به من گفت برو عزیزم تو حموم جیش کن.منم وقتی اوضاع رو رو براه دیدم فوری در رفتم.آخه منکه جیش نداشتم.
این راه خوبیه .میتونه آدم رو از دست اون شلوار های گرم آزاد کنه.
اولش ددی از اینکه رودس خورده بود کلی حالش گرفته شد ولی فوری زد زیر خنده و من هم باهاش خندیدم.حالا تو این هیر و بیر مامانم میگه بابا بهش نخند بچه فکر می کنه کار خوبی کرده.
ولی ددی گوش نمیده و کلی خندیدیم.ددی به من میگه ناقلا ...باور کنید اگه یه روز منو باز نکنن می رم رو فرش جیش میکنم تا فکر نکنن من دروغ میگم.(همین کار رو یه بار کردم)
خوب به این میگن یه زنندگی مسالمت آمیز.نه؟



دایی فواد سلام.دایی جون از اینکه به من سرزدی ممنون.منم یه دایی فواد دارم که خیلی دوستش دارم.تو اونو می شناسیش؟



........................................................................................

سه‌شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۱

وای که همه چیز خراب شد.نمی دونم چرا این طوری شد.همه چیز خوب پیش می رفت ولی خراب کردم رفت پی کارش.منو باش اومدم زیر ابروش رو بردارم زدم چشمشو کور کردم.تو این چند روزی که صفحه نظر خواهی رو راه انداخته بودم شیخ خان پشمینه 15 و افشین خان برام تبریک گفتن .من اومدم که از yaccs استفاده کنم که همه نظرات رو بصورت جدا گانه مینویسه ولی افسوس که همون ثبت نظرات قبلی هم پرید.خیلی ناراحت شدم.نمی دونم چی کار کنم.
ولی اشکال نداره .دوباره سعی میکنم تا رو براهش کنم.
دایی فواد
کمک



........................................................................................

شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۱

بعدازمدتها با راهنمایی آشیخ خان پشم پونزده تونستم صفحه نطر خواهی رو راه بندازم .گرچه فعلا کمی ناقصه و مشکلات داره ولی کارمون رو راه میندازه.جا داره از دوست خوبم آشیخ قدر دانی کنم .و امید وارم تو سری مسابقات بعدی حتما اول بشه و جایزه ها رو ببره.



........................................................................................

شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۱

چند روزه سرما خوردم و حالم حسابی خرابه.دکتر رفتم و یه سری دوای بد مزه بهم داد که حالم رو بهم می زد.تو این چند روزه خسابی بهانه گیری می کردم و گریه.ولی حالا یه کم خوب شدم. وبلاگهای شیخ پشم پونزده ودو بچه گربه و مامان خانومی رو هر روز می خونم .لینک هاشون رو اون بغل دادم.ولی نمی دونم چرا دوتا آخری مطلب جدید نمی نویسند؟
شیخ پشم پونزده هم خیلی بامزه است.هم اسمش و هم مطالب بکری که به ذهنش میرسه و می نویسه.
ددی وقتی می خواد مولتی ویتامین بهم بده ،از اونجایی که اون دوا های تلخ رو هم تو همون قاشق بهم می داد من نمی خوردم.واسه همین ددی یه کاری کرد. به من گفت اول اون رو بو کنم. من هم بو کردم.بوش بد نبود.بعد ددی گفت اگه بوش بد نیست یه انگشت از اون رو بخور ببین خوشمزه است.من هم با احتیاط یه انگشت از اون خوردم.وقتی از مزه خوبش که مثل شوکولاته اطمینان پیدا کردم همه محتویات قاشق رو تا آخرش خوردم و تازه دنبال یه قاشق دیگه از اون می گشتم که ددی گفت " نه دخترم،باشه دو باره بعدا بهت می دم".اینجوری ما به همدیگه اعتماد می کنیم که یه وقت کسی به اون یکی کلک نزنه.



........................................................................................

پنجشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۱

طفلک مامانم چقدر گریه کرد...
بیش از یه ماه هست که از اون آرایشگاه که گفته بودم میگذره.واسه همین موهام بلند شدن و نوک موهام تو چشمام میخوره و کلافم کرده.ددی به مامانم گفت ببرش آرایشگاه اما مامانم گفت یکباره نزدیک تولدش که چند هفته دیگس میبرمش موهاش رو کوتاه کنم.
مامان بزرگم از اینکه موهام توچشام می اومدن و منو اذیت میکردن جسابی شاکی شده بود.یه روز موهای جلوم رو تو دستاش میگیره و میاد با قیچی نوک اونها رو کوتاه کنه که من هم در همون حال سرم رو میچرخونم و موهای جلوم کلی کوتاه میشن.
بعد من دویدم و به مامانم این خبر خوب رو دادم و گفتم "مامان تیک تیک"یعنی با قیچی تیک تیک موهام خوشگل شد.
مامانم وقتی قیافه منو با اون موهای کوتاه شده میبینه گریش میگیره وشروع میکنه به گریه.بعد به مامانش میگه چرا اینجوری کردی.ظاهرا خیلی خراب شده بود.من هم رفتممامانم رو ناز کردم و بوس کردم تا دیگه کریه نکنه.
این رو داشته باشین...
شب به مامانم گفتم پوشکم رو باز کنه و مامانم این کار رو نکرد برای همین برای اینکه تهدیدش کنم رفتم قیچی رو برداشتم و گذاشتم رو موهام .
فکر کردم مامانم باز هم گریه میکنه اما به جای گریه دیدم مامانم خندید و گفت "ای شیطون ....از حالا .."
اما مثل اینکه این تهدید کار ساز نیست چون به جای اینکه ناراحتش کنم کلی هم خوشحال شد.



........................................................................................

سه‌شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۱

بعد از مدتها اومدیم برنامه کودک تلویزیون ایران رو تماشا کنیم.آخه من همیشه از برنامه DUMA DUMA DUM خوشم میاد .من بهش میگم دوم دوم.
ددی به مامانم همیشه میگه یه کم هم بذار برنامه های ایران رو تماشا کنه .مامانم هم میگفت که ناتاشا خوشش نمیاد.(البته راست می گه چون برنامه کودک ایران برای من جذابیت ندارن)
خلاصه دیروز ددی از تلویزیون ایران یه برنامه کودک نشونمون داد .من اول خوشم نیومد ولی با اصرار ددی (بابام)که گفت ببین چه قشنگه من هم نشستم دیدم.داستان های پوپو بود.یا یه چیزی شبیهبه همین که یه عروسکی رو نشون میداد که داشت روی دیوار نقاشی می کرد.من یه دفتر دارم که همیشه یاد گرفتم روی اون خط خطی کنم و مثلا بنویسم "ناتاشا"برای همین به عمل نوشتن میگم ناتاشا.(به خودکار هم میگم خود)اونجا یاد گرفتم که روی دیوار نقاشی کردن چه با حاله.البته یه نفر روی فیلم حرفهایی می زد که من زیاد به اونها توجه نداشتم .فقط ددی می گفت که اون خانمه میگه این کار خوب نیست.وگر نه من که هر چی رو میبینم فوری یاد میگیرم داشتم یاد میگرفتم که روی دیوار هم میشه نقاشی کرد.
درد سرتون ندم داشتیم پوپو رو نگاه می کردیم که یهو مادر پوپو اومد و پوپو رو دعوا کرد.آقا همینطور که داشتیم میدیدیم من هم شروع کردم به گریه اونم چه گریه ای.آخه دلم برای پوپو سوخت و راستش یه کمی هم ترسیدم . مامانم اومد گفت چی شده عزیزم.ددی که کنارم نشسته بود گفت ابروی خودشون رو بردن با برنامه درست کردنشون.این بچه این همه دوم دوم نگاه میکنه خوشش میاد و علاقه نشون میده .ببین یه بار اومد برنامه کودک ایرونی نشونش بدیم اشک بچه رو در آوردن.
تازه هنر اون برنامه این تیکه آخرش بود که مامانش از خود پوپو خنگ تر راه حل ارائه داد.اومد یه کاغذ با چسب چسبوند رو دیوار به پوپو گفت بیا اونجا نقاشی کن .
بابام که این وضعیت رو دید گفت ناتاشا جان برو همون دوم دوم رو ببین .اینقدر برنامه دوم دوم قشنگه ..
پیشنهاد میکنم شما هم اونو ببینید.من که خیلی لذت می برم .



........................................................................................

پنجشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۱

هروقت دستام کثیف میشه یا مثلا یه ذره غذا به صورتم چسبیده باشه مامان بهم میگه "اه اه بیا بریم بشورمت"
دیروز یه خانومه گه مهمونمون بود یه خال رو صورتش بود.من چه میدونستم خال چیه ؟رفتم جلو اون رو نشون دادم و گفتم "اه اه "یعنی برو صورتت رو بشور .خانومه یه کم تعجب کرد که من چی میگم یه کم هم خجالت کشید.یهو دیدم مامانم و بابام موضوع رو عوض کردن و یکمی هم سرخ شدن .باز که حرفم رو تکرار کردم دیگه ددی مجبور شد بگه نه بابا اون یک خال هستش و بیچاره خانومه که نمی دونست چی بگه.
بعد همه با هم خندیدن ومامانم هم منو بوس کرد.
ولی خوب شد فهمیدم خال چیه .نه؟



آخ که چقدر بامزه بود.یادمه از هفت هشت ماهگیم مامانم شروع کرد با شیشه به من شیر دادن و گاهی هم با سینه.من توی حدود نه ماهگیم دوست داشتم خودم شیشه شیرم رو دست بکیرم و مامانم هم شیشه رو میداد دست خودم و کنار مینشست.من هم عادت داشتم وقتی شیرم تموم میشد (درست مثل عرق خور های جاهلی که شیشه عرقشون رو بعد از خالی کردن محتویاتش تو شکمشونبه یک طرف پرت میکردن)شیشه شیرم رو با قدرت پرت میکردم یه ظرف و راست میگرفتم می خوابیدم.اولش بابا و مامانم کلی خوششون میومد و می خندیدن.تا اینکه اون شیشه شیر شیشه ای nuk که داشتم رو پرت کردم و مامانم ترسید که یه وقت بشکنه.حدود یه سالم بود که به من گفت "عزیزم چرا اونو پرت میکنی ؟دخترم وقتی شیرت تموم شد اونو به ددی یا به من بده "....آقا همین یک کلمه باعث شد من بفهمم مامانم چی میگه .برای همین من هم از اون به بعد وقتی شیرم تموم میشه به مامان یا ددی هرکدوم دم دست تر باشن میگم "بگیر"
همین چند روز پیش من توی اتاق خودم خوابیده بودم نصف شب گشنم شد.آروم آروم اومدم تو اتاق مامان و بابام.(اونا برای اینکه من نترسم در اتاق من و خودشون رو باز میذارن و تموم مسیر اتاق خودم تا اونا رو چراغ خواب گذاشتن)بعد آروم اومدم وسطشون خوابیدم و گفتم "مامان ،شیر"
مامانم هم فوری رفت شیر اورد و داد به من و خودش هم خوابید.من هم طبق عادت شیشه رو تو دستام گرفتم و همون جوری که خواب بودم شیر رو خوردم تا تموم شد.بابام میگه "حدود یه ربع دیگه بلند شدم دیدم شیرت رو خوردی و همونجوری که خوابیدی شیشه رو تو دستات نگهداشتی .انگار منتظر بئدی یکی بگیره اما چون همه خوا بودیم و متوجه نشدیم تو همون طور شیشه رو نگهداشته بودی"بعد مثل اینکه میاد و شیشه رو از دستم میگیره.
راستی که میگه بچه ها حرف حساب سرشون نمیشه؟ها؟



من که یادم نمیاد ،اما ددی میگه من وقتی توشکم مامانم بودم یه روزنوار natasha dance for me رو گذاشته بودند و یهو دیدند که شیکم مامانم قلنبه شد.یعنی من خودم رو چسبوندم به شیکم مامانم.مامان و بابام تعجب کردن که چرا اینجوری شد.یه روز دیگه آهنگ خوابهای طلایی جواد معروفی رو گوش می کردند که همینطوری شد.بعد بابام صدای نوار رو کم میکنه ،من هم میرم پایین.اول فکر می کردند اتفاقی این کار شده اما وقتی چند بار تکرار شد فهمیدن که من دارم به نوار گوش میدم.حتی الان من اون نوار ها رو به خاطر میارم.الان هر وقت که من خوابم میاد و بهانه میگیرم و گریه میکنم ،ددی میره اون آهنگها رو برام میزاره.من هم انگار که هیپنوتیزم بشم(درست مثل مواقعی که گریه میکنم میبرنم حموم همه چی یادم میره و ساکت میشم) یهو به اون آهنگها گوش میکنم وگریه رو متوقف میکنم.درست مثل اینکه اونها رو یه جایی شنیده باشم بهش توجه میکنم.یه دکتری میگفت بجه ها توی شکم مامانشون زبان مادری رو یاد میگیرن.با این چیز ها که من دیدم حالا باورم میشه.



........................................................................................

چهارشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۱

یادمه از چهار ماهگیم که می رفتم دکتر ،بی انصاف دکتره برای اینکه دهنمو باز کنم یه جورایی پاهام رو از دوطرف میکشید که من دردم بیاد(شاید هم منظور دیگه ای داشته )و مثل شکنجه بود من از درد همیشه کلی گریه میکردم.برای همین از دکتر و اون تخت لعنتی بدشکل که یه پارچه سفید روش کشیدن بدم می آد.خصوصا این تنفر من از دکتر موقعی بود که یه سوزنی به من فرو کرد که بهش میگفتن واکسن فکر کنم اون موقع سیزده ماهه بودم .آقا چشمتون روز بد نبینه ،دو روز تموم تب داشتم و درد میکشیدم.برا ی همین از دکتر ها و کلا افراد ناشناسی که می خواستن کارهای مشکوک کنن میترسم و سعی میکنم ازشون پرهیز کنم.
موهام بلند شده بود یه کمی بد فرم.مامانم به من گفت می خوام ببرمت آرایشگاه مو هات رو کوتاه کنی.من فکر کردم ددره.گفتم" باشه"
تا وارد آرایشگاه شدیم نگاهم افتاد به اون صندلی که یه نفر رو روش نشونده بودن و یه پارچه سفید هم دورش انداخته بودن .خلاصه مشکوک میزد.
تا اینجاش خطری نداشت.ولی داستان از اونجا شروع شد که اون خانوم مشکوک(آرایشگر)نگاه کرد به من ومامانم و من فهمیدم منظورش منم.واسه همین برای ختم غائله ودر رفتن از دست اون دنبال یه بهانه ای میگشتم که نگاهم خورد به کلاهم وهمون طور که میرفتم برش دارم گفتم "آها ....اینه.....بریم"بعد کله ام رو کج کردم و به مامانم گفتم بریم.یغنی ما دیگه کاری نداریم و بریم خونه.
ولی تازه اول ماجرا بود.مامانم کلاه رو از دستم گرفت و گفت "نه عزیزم باید موهات کوتاه بشه..ببین خانم میخوان برات کوتاشون کنن"
ولی اون یارو مشکوک بود من نباید زیر بار میرفتم.واسه همین شروع کردم به گریه.و هی سرم رو این ور واون ور میکردم.
مامانم که دیداینجوری نمیشه کاری کرد فوری یه فکری به سرش زد.می دونست من عاشق ماتیک هستم .
یه ماتیک از کیفش در اورد و داد به من.کاری که من همیشه می خواستم و اونها نمی زاشتن .حالا به مراد دلم رسیده بودم.واسه همین با خوشحالی ماتیک رو گرفتم و شروع کردم به کشیدن اون درو لبهام .دیگه آرایشگر رو کاملا فراموش کردم.سعی کردم با مهارت خاصی لبهام رو ماتیک بزنم تا قزن بشم(من به قشنگ میگم قزن)تازه از مامانم هم خواستم که برای اون هم ماتیک بزنم.خوب من سعی میکردم جوری بزنم که دلم می خواد واسه همین عمل ماتیک زدن رو چند بار تکرارمی کردم تا کاملا قشنگ بشه.ولی خودمونمیم به ترتمیزی ماتیکهایی که مامانم میزنه نشد.داشتم این کارها رو میکردم که دیدم خانومه پارچه رو از دورم باز کرد و گفت تموم شد.وقتی خودم ومامانم رو نگاه کردم دیدم تمام لبهاوصورت وچونه مامانم و خودم رو،ماتیکی کردم و عین دلقکها شدیم.تازه کلی هم مانتوی مامانم ماتیکی شده بود.
اون روز خیلی به من حال داد.تازه وقتی موهام رو کوتاه کردم هم خیلی قزن تر شده بودم.



بزرگتر ها فکر میکنن ما بچه هها هیچی نمی فهمیم و همش می خوان به ما راه ورسم درست زندگی کردن رو تا (80 سالگی مون)به ما نشون بدن.واسه همین هم مدام میگن بچه اگه پیر هم بشه واسه ما بچه هست.ولی این بابا ها و مامان ها یه چیزی رو در نظر نمی گیرن که آخه آقا جون پس سلیقه این وسط چی میشه؟من هم دوست دارم مطابق میل خودم زندگی کنم.مثلا اون داستان کفش رو تو یه سالگیم گفتم خوندین؟که من حتی کفشم رو تو اون سال انتخاب می کردم واز یکیش خوشم اومد و از اون یکی خوشم نمی اومد.بابا و مامانم هم تعجب کردن.یا غذا هام رو انتخاب می کنم و میگم از اون.پس من خودم بهتر میدونم چی میخام و چی مناسب طبع منه .پس چرا باید تو همه چیز به آدم نظراتشون رو تحمیل کنن ها؟
البته مامانم و ددی منو خوب میشناسن و به من زیادی گیر نمیدن ،اکثرا با منطق میشسنن و با هام حرف میزنن و میگن اون مناسب شما نیست و من هم قبول میکنم.باور کنید بچه ها هم از حرف منطقی خوششون میاد.



بزرگتر ها فکر میکنن ما بچه هها هیچی نمی فهمیم و همش می خوان به ما راه ورسم درست زندگی کردن رو تا (80 سالگی مون)به ما نشون بدن.واسه همین هم مدام میگن بچه اگه پیر هم بشه واسه ما بچه هست.ولی این بابا ها و مامان ها یه چیزی رو در نظر نمی گیرن که آخه آقا جون پس سلیقه این وسط چی میشه؟من هم دوست دارم مطابق میل خودم زندگی کنم.مثلا اون داستان کفش رو تو یه سالگیم گفتم خوندین؟که من حتی کفشم رو تو اون سال انتخاب می کردم واز یکیش خوشم اومد و از اون یکی خوشم نمی اومد.بابا و مامانم هم تعجب کردن.یا غذا هام رو انتخاب می کنم و میگم از اون.پس من خودم بهتر میدونم چی میخام و چی مناسب طبع منه .پس چرا باید تو همه چیز به آدم نظراتشون رو تحمیل کنن ها؟
البته مامانم و ددی منو خوب میشناسن و به من زیادی گیر نمیدن ،اکثرا با منطق میشسنن و با هام حرف میزنن و میگن اون مناسب شما نیست و من هم قبول میکنم.باور کنید بچه ها هم از حرف منطقی خوششون میاد.



نمی دونم چرا این آرشیو من کار نمیکنه؟واسه همین مطالب قبلی رو دوباره مینویسم:


تا حالا شده یه کفش تنگ تو پاتون باشه و با هاش کلی راه برین و هیچی نگین؟
شایداین اتفاق برای شما افتاده باشه و شما به دلایلی هیچی نگفته باشید اما من بعد از کلی نق زدن تصمیم گرفتم اعتصاب راه رفتن کنم وبه راه رفتن ادامه ندم و همش دستم رو بلند می کردم که یعنی بغلم کنید.بعدش هم با نگرانی شدید مامانم مواجه شدم که چرا این دختره دیگه راه نمی ره؟
اما خوشبختانه مامانم بعد از یه هفته فهمید که من بزرگ شدم و ای کفشهای قدیمیم برام کوچیک شدن.بعد فوری با بابام و مامانم رفتیم و برای من کفش خریدیم. از موقعی که کفش رو پام کردم،تا شب همش با همون کفش راه رفتم و جبران گذشته رو کردم.
واقعا گاهی این پدر و مادر ها متوجه نمی شن که بچه هاشون سریع دارن بزرگ می شن.چه از نظر فیزیکی و چه از نظر فکری.و اگه این مطلب رو در نظر داشته باشن اون وقت آمادگی خواهند داشت بر اساس نیاز های بچه هاشون رفتار کنن.در اون صورت خیلی از ناراحتی ها ی دوطرف رفع میشه.
[edit]

وای از دست این بزرگتر ها
کافیه که آدم فقط یه بار بگه "بــــوفــــــــــ "دیگه مگه آدم رو ول می کنن.اینقدر تو شکمت می چپونن تا بگی غلط کردم.همین دیروز گفتم "مامان، بوف" مامانم هم اینقدر غدا به خوردم داد که من فکر کنم یه آدم بزرگ هم اینقدر غذا می دادن میترکیدبعدش رو هم که می تونید حدس بزنید.یهو هرچی رو خورده بودم بالا آوردم و حال هممون گرفته شد.خصوصا بابام که مجبور شد فرش رو بشوره.از اون به بعد با خودم قرار گذاشتم دیگه اگه گشنم شد نگم بوف.

[edit]

[6/24/2002 2:32:26 AM | natasha tashakori]
سلام
من امروز تازه 18 ماه و سه هفته هستم.زیاد حرف زدن بلد نیستم اما تو خیلی چیز ها منظورم رو می رسونم.مثلا آب وبابا ،مامان ،درد، شیر،، ویه سری کلمات معنی دار دیگه.خلاصه اینکه اموراتم با این کلمات میگذره.ولی گاهی وقتها این بزرگتر ها مثل اینکه خودشون رو میزنن به * خلی و هرچی مثلا بهشون میگی درد( دارم) اونها هی میگن چی رو در بیاریم؟ و تو هی باید بهشون بگی نه بابا درد..






........................................................................................

سه‌شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۱

امروز روز جهانی کودکه(16 مهر ماه).نمی دونم بابا و مامانم برام چی می خوان هدیه بدن .من که انتظاری ندارم ولی فکر می کنم خودشون هم نمی دونن.من خودم یه بچه گربه می خوام ولی ددی میگه گربه اتاقت رو کثیف میکنه نمیشه بیاریم تو خونه.
خلاصه من این روز رو به تمامی بچه های دنیا تبریک میگم.
تا بعد......



........................................................................................

شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۱

من که سواد ندارم به بابام (البته بهش میگم ددی)میگم برام بنویسه.آخه کی دیده یه بچه زیر دو سال بتونه با کامپیوتر کار کنه.این بابای ما هم هی سهل انگاری میکنه ودیر به دیر مینویسه.همش میگه بابا جان من وقت ندارم.اگه وقت کنم چشم.منم دیگه چیزی نمیگم.چون ریش وقیچی دست خودشه .



از وبلاگهای با حالی که به من لینک دادند ممنونم.از شیخ پشم پونزده (عجب اسم باحالی!!!)از یه نفر و از بچه گربه 2(آخ منم دلم بچه گربه میخواد .به بابام میگم برام بگیره.)



........................................................................................

دوشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۱

من الان یک سال و نه ماهمه .تا دوسال سه ماه وقت دارم.دیگه بطور کامل می تونم منظورم رو برسونم.مثلا وقتی می خوام بگم خوابم میاد.دیگه نمیگم "خوخ"می گم :خواب.
یا وقتی که بابایی و مامانی میخوان برن گریه نمیکنم،بلکه راحت بهشون میگم :"نه رو". یا کاماتی مثل "نه کن"، "زود"،"بدو"،"بده".آب و بوف و درد و شیر و...از اول بلد بودم.
دیروز پیش مامانی بودم .مامانی برام کباب درست می کرد بخورم تقویت شم.داشت با پشت چاقو روی گوشتها می زد تا ساتوری شه و سرو صدا شده بود.من هم اومدم جلو داد زدم
"نه کــــــــــن ،نه کــــــــــن"



به نظر من مرز بین نفهمیدن و فهمیدن ربطی به سن وسال،بچه بودن یا نبودن نداره.همین چند روز پیش رفته بودیم با مامان و بابام بیرون.از توی پیاده رو قدم می زدیم که دیدم یه سری مرد و زن پا به سن گذاشته روی یه سکویی نشسته بودن و حرف می زدن.یه قدم جلو تر یه پله مانندی بود .پایین پله که رسیدیم ایستادم.بابام اومد دستمو بگیره که با دستام به زمین اشاره کردم و گفتم "اه اه"(به فتح الف).بابام زمین رو نگاه کرد و دید کلی پوست پسته ریخته زمین.بعد که بابام دید اون خانومها و آقایون دارن پسته می خورن و پوستاشو طبیعتا اونها ریخته بودن برای ختم غائله گفت "آره دخترم بریم".ولی من که تا مقصر پیدا نمیشد ول کن ماجرا نبودم اونها رو نشون دادم و بلند گفتم "اه اه " .بیچاره یکی از اون خانومها که متوجه شد چی می گم (و پیش بابا و مامانم آبروش رفت ) همین طوری که با پاهاش پوست پسته ها رو یه جا جمع می کرد گفت آره دخترم ما کار اشتباهی کردیم .ببخشید.
فکر کنم با اون آبرویی که از اونها بردم دیگه آشغالاشون رو تو خیابون نریزن.!!!!



خیلی از این آدم بزرگها (که عقلشون کوچیکه)یا واقعا خنگ هستن یا اینکه خودشون رو می زنن به خنگی.اصلا قصد جسارت ندارم ولی خوب آدم بهش بر می خوره دیگه.همین چند روز پیش بود رفته بودیم خرید .تو یه مغازه رفته بودیم و بابام جلو تر از مغازه بیرون رفته بود و منتظر من بود بیام.من هم داشتم از در میزدم بیرون که دیدم یه خانومه بدون توجه به من از کنار من و بالای سرم رد شدو در همون موقع کیفش که روی کولش بی کنترل آویزون بود آروم خورد به من .به من خیلی برخورد .
برای همین رو به بابام کردم و گفنم "بـــــاپ".یعنی اینکه با یه چیزی به من خورد و من دردم اومد.بابام هم با نگرانی پرسید : چی شده عزیزم؟
من هم اون خانومه رو نشون دادم وبا اعتراض داد زدم :"خــــانـــــــــــــوم".بیچاره خانومه که روحش هم خبر نداشت چی شده با ترس گفت چی شده؟که من کیفش رو نشون دادم بعد با دستام به جایی که خورده بود اشاره کردم و گفتم "باپ".بد بخت خانومه وقتی نگاه بابام رو دید و دید من دارم به کارش اعتراض می کنم اینقدر خجالت کشید و از من عذر خواهی کرد.
بعد صورتم رو بوسیدو گفت ببخشید.
ولی خوب چرا باید یه کاری بکنیم که بعدش عذر خواهی کنیم؟ها؟



........................................................................................

یکشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۱

از شنیدن خبر درگذشت فروزان واقعا متاثر شدم. داغ فرزند بسیار سنگین و درد ناک است .در اینجا به خانواده داغدار ایشان تسلیت عرض میکنم و از خدا صبر و شکیبایی برای آنها مسئلت دارم.خدایش بیامرزد.روحش شاد.



........................................................................................

پنجشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۱

این جارچی هم وبلاگ با حالیه.یه بار مارو اسممون رو تو وبلاگش جار زد ولی دیگه
یادش رفت ما هم هستیم.



وای که چقدر حالم کرفته شد!
می دونید چرا؟
امروز صبح من دیدم هوا خیلی با حاله و اصلا گرم نیست.واسه همین فوری رفتم کفشهایی که دیروز خریده بودیم رو
آوردم پیش مامانم و بهش گفتم "ددر"یعنی که بیا لباسهامو بپوشون بریم ددر(بیرون)
بعد که مامانم لباس هام رو تنم کرد و داشت که آماده می شد من هم رفتم دو تا از لاکهای مامانم رو
از روی میز توالت برداشتم و همین طور که اونها رو بهم میزدم و از صدای تق تقشون خوشم می اومد رفتم
پیش مامانم که ازش بخوام تا برام لاک بزنه که چشمتون روز بد نبینه یکی از شیشه لاک ها تلپ شکست و
هرچی لاک بود پخش شد روی هوا و روی مبل و فرش و روسری مامانم و روی دست وپام.
من که فکر نمی کردم اینجوری بشه آخه اینا شیشه هاشون خیلی محکمه ولی خوب شد دیگه.
بعد مامانم که کلی ترسیده بود شیشه تو دستام بره منو کشید کنار و همه جا رو تمیز کرد و بعدش هم
من رو برد دست و پاهام رو شست.همه این کار ها تا ساعت یازده و نیم طول کشید ودیگه هوا برای بیرون رفتن
گرم شده بود.برا همین ما هم موندیم تو خونه و بیرون نرفتیم.اینقدر حالم گرفته شد.



بابام میگه من دیگه واسه خودم خانومی شدم.آخه من حالا بیست ماهه هستم.و خودم راه می رم،تو اتاق خودم می خوابم،
غذام رو خودم می خورم و حتی نوع غذام رو خودم انتخاب می کنم .اون کفشی که براتون نوشته بودم رفتیم خریدیم،
اون هم برام تنگ شد و با بابا ومامانم رفتیم نزدیک خونمون که یه کفش دیگه بخریم.یه کفش برام انتخاب مردن که وقتی راه می رفتم هی سوت می زد
و سرو صدا می کرد.کفش نبود که سوهان روح بود.تازه رنگی که داشت سرمه ای بود و چون من کفش نداشتم می خواستن
همونجا علی الحساب یه کفش بخرن تا بعد که یه رنگ قشنگ تر پیدا کنن.من مگه زیربار می رفتم اولش که گفتم نه! مامان بابام فکر کردن
من همینجوری می گم ولی وقتی دیدن من اون رو نپوشیدم باورشون شد که من ارز اون خوشم نیومده .
به همین خاطر فرداش با مامانم رفتیم یه محل دیگه که کلی کفش های بچه ها رو داشت و من اونجا وقتی از یه کفش خوشم اومد اونو از پام در نیاوردم
و با همون راه رفتم.مامانم که حسابی تعجب کرده بود برای بابام تعریف کرد و بابام گفت:"من میگم دخترم واسه خودش خانومی شده"



........................................................................................

دوشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۱

آخ که مردم از بس خندیدم .امان از دست این بزرگها...
مامانم به من زیاد میگه "عسل" یا" نمک ".یه روز که به من گفت "عـســـل" من هم اومدم تکرار کنم گفتم " عدس"...بعدش اینقدر با هم خندیدیم و مامانم خوشش اومد.بعد گفت نمک من هم گفتم" ممک"باز اینقدر خوشش اومد که نگو.بعد که جلوی بابام هم گفتم اون هم کلی ازاینکه اینجوری گفتم خوشش اومد کلی ریسه رفت.بابام بعد از اون ماجرا دیگه از من ایراد نمی گیره که جرا کلمات رو اشتباه ادا می کنم .می خواهید بدونید ماجرا چیه براتون تعریف می کنم:
حدود یک سالم بود.بابام برام یه عروسک خوشگل گرفته بود که اسمشو مامانم گذاشته بود "جودی".وقتی مامان و بابام می خواستند من برم عروسکم رو بیارم می گفتند ناتاشا برو جودی رو بیار.یا بلند صدا می کردن "جـــودی"بعد من هم می گفتم "ادو"(با فتح الف)که گاهی بابام می گفت "عدو شود سبب خیر اگر...."این "ادو "گفتن هام ادامه داشت تا یه روز بابام (که شاید فکر نمی کرد من حرف هاشون رو می فهمم)به من گفت دخترم چرا ما می گیم جودی تو می گی "ادو".که من رفتم تو فکر و چند لحظه با نا راحتی به حرفش فکر کردم و تصمیم گرفتم دیگه جودی رو صدا نزنم.بابا م که این صحنه رو دید خیلی ناراحت شد و بعد من رو بوس کرد و گفت "ببخشید دخترم هر چی می خواهی بگو"بعد داستان رو برای مامانم هم تعریف کرد.خوب اگه عروسک منه من می خوام" ادو" صداش کنم.اشکالی داره؟
راستی حالا بگین ببینم" عسل" درسته یا "عدس"؟



........................................................................................

چهارشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۱

چه اتفاقی افتاده؟چرا error داره؟.......



داستان من و قطره های آهن همراه با ویتامین " د "
داستان از موقعی شروع شد که دکتر متخصص من گفت باید قطره آهن با ویتامین د بخورم...
یه روز بابام با یه قاشق مربا خوری اومد جلوم و با گفتن به به خواست که من اون رو بخورم.من هم که کنجکاو بودم ببینم "به به" چیه دهنم رو به اندازه کله ام باز کردم و با بام نامردی نکرد و همه محتویات قاشق رو ریخت تو دهنم.حال من از مزه زهره ماری اون بهم خورد.بعدا فهمیدم اون "به به " قطره ویتامین د با آهن بوده.دیگه از هرچی "به به " بود حالم بهم خورد .حتی بصورتی که اگه موز یا یه غذای خوشمزه ای رو هم می گفتن به به من نمی خوردم.دیگه مامانم قلق من دستش اومده بود و اول غذا رو یه کم میچشید تا من بعد از اون غذا م رو بخورم.
آره داشتم می گفتم خدا نصیب نکنه اونقدر مزه گندی داشت که تصمیم گرفتم دیگه گول نخورم و دهنم رو باز نکنم.حالا بیا و درستش کن.....
بابام که دید من دهنم رو باز نمی کنم به زور متوسل شد و دو طرف لپم رو محکم فشار دادتا دهنم رو باز کنم من وقتی با فشار دردم اومده بود دههنم رو باز کردم و بابام یهو همشو ریخت تو دهنم.من که با عمل انجام شده رو برو شده بودم خیلی بهم برخورد واسه همین یه کمی از اون رو تف کردم و بقیش رو قورت دادم.بابام به مامانم گفت خانم اینجوری باید بهش قطره داد.ومدتی نگذشته بود که همون یه کم قطره بد مزهباعث شد تا هرچی غذا خورده بودم رو بیارم بیرون .مامان و بابام خیلی ناراحت شدن ولی بد شانسی من با خودشون گفتن دفعه بعد یه ساعت بعد از غذا بهش میدیم که غذاش هضم بشه .روز بعد دوباره داستان تراژدی من شروع شد .بازم بابام با همون قاشق کذایی اومد جلو و من هم دهنم رو محکم بسته بودم دوباره بابام نا مرد شروع کرد به فشار دادن لپهای من به این هوا که من دهنم رو باز کنم .من هم که میدونستم اون اشغال چه مزه ای می ده اصلا دهنم رو باز نکردم جوری که اشک تو چشام جمع شد ولی دهنم رو باز نکردم.بابام که این وضع رو دید خیلی ناراحت شد و به مامانم گفت :خانم من دیگه از این قطره ها به ناتاشا نمی دم.باید یه فکری کرد.
دو باره روز از نو روزی از نو .
دکتر یه کوفتی دیگه بهشون معرفی کرد .با اینکه یه کم قابل تحمل تر بود ولی همون زهره ماری رو تداعی میکرد.بعدا فهمیدم اسمش ferro golobin بوده که با ویتامین د قاطی میکردن و می خواستن به خوردم بدن.
البته چون مزش به بدی اون اولی نبود گاهی برای اینکه دست از سرم بردارن می خوردم و گاهی فرار می کردم.ولی آخرش تصمیم گرفتم دیگه نخورم .بابام برای اینکه من بخورم یه ذره از اون چشید بعد اومد بگه "به به " دید اصلا جای "به به " باید بگه "اه اه " و همین کار رو کرد:"اه اه ....ای بابا این بچه حق داره از این نمی خوره ..."من هم فقط تماشا می کردم ببینم چیکار می خوان بکنن و دیگه چه نقشه ای دارن.
من مزه "سان استول" رو دوست داشتم ولی نمید.نم چرا باید از اون بد مزه هه می خوردم.
ولی امان از دست این بزرگ تر ها که گیر میدن و آدم رو ول نمی کنن .این بار یه شربت آهن جدیدخارجی دیگه پیدا کردن و من تصمیم گرفتم باز هم از اون نخورم ببینم کی روش کم میشه.
خلاصه دردسرتون ندم این جدیده مزش خیلی بهتر بود ولی برای اینکه زیاد دردسر نکشم و در ضمن اونها زیاد پر رو نشن گاهی خودم دهنم رو باز می کنم و بی درد سر می خورم و گاهی با قربون صدقه با با و مامانم از اون می خورم.



........................................................................................

دوشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۱

حالا امتحان می کنم ببینم درست شده یا نه؟



........................................................................................

شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۱

نمی دونم امروز چه اتفاقی برای این تمپلیت من افتاده .باید برم درستش کنم.



........................................................................................

پنجشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۱

تا حالا شده یه کفش تنگ تو پاتون باشه و با هاش کلی راه برین و هیچی نگین؟
شایداین اتفاق برای شما افتاده باشه و شما به دلایلی هیچی نگفته باشید اما من بعد از کلی نق زدن تصمیم گرفتم اعتصاب راه رفتن کنم وبه راه رفتن ادامه ندم و همش دستم رو بلند می کردم که یعنی بغلم کنید.بعدش هم با نگرانی شدید مامانم مواجه شدم که چرا این دختره دیگه راه نمی ره؟
اما خوشبختانه مامانم بعد از یه هفته فهمید که من بزرگ شدم و ای کفشهای قدیمیم برام کوچیک شدن.بعد فوری با بابام و مامانم رفتیم و برای من کفش خریدیم. از موقعی که کفش رو پام کردم،تا شب همش با همون کفش راه رفتم و جبران گذشته رو کردم.
واقعا گاهی این پدر و مادر ها متوجه نمی شن که بچه هاشون سریع دارن بزرگ می شن.چه از نظر فیزیکی و چه از نظر فکری.و اگه این مطلب رو در نظر داشته باشن اون وقت آمادگی خواهند داشت بر اساس نیاز های بچه هاشون رفتار کنن.در اون صورت خیلی از ناراحتی ها ی دوطرف رفع میشه.



........................................................................................

سه‌شنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۱

وای از دست این بزرگتر ها
کافیه که آدم فقط یه بار بگه "بــــوفــــــــــ "دیگه مگه آدم رو ول می کنن.اینقدر تو شکمت می چپونن تا بگی غلط کردم.همین دیروز گفتم "مامان، بوف" مامانم هم اینقدر غدا به خوردم داد که من فکر کنم یه آدم بزرگ هم اینقدر غذا می دادن میترکیدبعدش رو هم که می تونید حدس بزنید.یهو هرچی رو خورده بودم بالا آوردم و حال هممون گرفته شد.خصوصا بابام که مجبور شد فرش رو بشوره.از اون به بعد با خودم قرار گذاشتم دیگه اگه گشنم شد نگم بوف.



........................................................................................

دوشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۱

سلام
من امروز تازه 18 ماه و سه هفته هستم.زیاد حرف زدن بلد نیستم اما تو خیلی چیز ها منظورم رو می رسونم.مثلا آب وبابا ،مامان ،درد، شیر،، ویه سری کلمات معنی دار دیگه.خلاصه اینکه اموراتم با این کلمات میگذره.ولی گاهی وقتها این بزرگتر ها مثل اینکه خودشون رو میزنن به * خلی و هرچی مثلا بهشون میگی درد( دارم) اونها هی میگن چی رو در بیاریم؟ و تو هی باید بهشون بگی نه بابا درد....



........................................................................................

شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۱

اُُُُُُُُُُين یک تست است



........................................................................................